قبل از طلوع ...



دستاورد بزرگی است این که مثل هم شده‌ایم. فقط معلوم نیست به چه دلیل گنگی، یکی‌مان شب توی رختخواب مثل کنده‌ای چوب راحت می‌خوابد و آن یکی مدام غلت می‌زند، چون دست و پاهایش درد می‌کنند. چون صورت اشک‌آلود بچه‌ای می‌آید پیش چشمش. بچه تا ساعت پنج مانده توی مهدکودک. همه رفته‌اند، سرایدار مجبور شده بعد از رفتن مربی‌ها او را ببرد پیش بچه‌های خودش. نیمهِ گمشده شب‌ها خواب ندارد، می‌افتد به جان زن. مرد اما راحت است، خودش است. نیمهِ دیگری ندارد. زن گیج و خسته تا صبح بین کسی که شده و کسی که بود، دست و پا می‌زند. مادربزرگ سنت‌زده و عقب‌افتادهِ من کجا می‌توانست شکوه این پیروزی مدرن را درک کند؟ ما به همه حق و حقوقمان رسیده‌ایم.زنده باد تساوی ...

نفیسه مرشدزاده

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۰ بهمن ۹۱ ، ۱۹:۵۳
مریم



راه دیگری نبود، این دردی که زیاد هم به درد نمی‌بُرد و گاه‌گاه مثل رعدوبرقی می‌آمد و می‌رفت، فقط با رفتن به دندانپزشکی تمام می‌شد، شب، تصمیم گرفته‌م به این ترس دامنه‌دار پایان دهم، تا صبح با خودم وارد گفتگو و مذاکره شدم، وعده و وعید دادم، به خودم گفتم اگر فردا صبح بروی دندانپزشکی، بعدش می‌توانی بروی بازار و برای خودت هر چقدر دوست داری خرید کنی، بی‌ دغدغه‌ی مُصرف بودن، اصلا می‌توانی بروی کتابفروشی و بدون فکر کردن به این‌که چندتا کتابِ نخوانده داری، باز هم کتاب جدید بخری! رویا بافتم راجع‌به زمانی که دندانم درد ندارد، و آن روز باشکوهی که می‌توانم غذاها را بدون ترس از درد، به سمت راست دهان برانم و مزمزه کنم! خودم را تصور می‌کردم که همچون شوالیه پیروزی از مطب دندانپزشکی، بیرون می‌زنم و زیر نم‌نم باران، پیاده‌روی می‌کنم و ویترین مغازه‌ها را نگاه می‌کنم...

صبح که شد به قولم عمل کردم، ماشین را روشن کردم و شادترین آهنگ سی‌دی را پلی کردم؛ حقم بود، من در حال رفتن به جنگی تن به تن بودم که احتیاج شدیدی به روحیه داشت، خدا هم حواسش به من بود، در آن شلوغی خیابان‌، یک جای پارک خوب برایم در نظر گرفته بود. از پله‌های ساختمان پزشکان که بالا رفتم، چشمم که به اسم دکتر افتاد، یک لحظه تردید کردم، اما به هر حال در را باز کردم!
سه ساعت بعد؛ من، با دندانی بدون عصب، بی‌حس و پانسمان شده، اما بدون درد، پله‌های مطب را پایین آمدم، منتظر بودم چیزی عوض شده باشد، منتظر بودم شجاعتم در عوامل طبیعی هم تأثیری گذاشته باشد، مثلا نم بارانی، هوای تازه و سالمی یا ...  اما خیابان، همان خیابان بود، آدمها با همان شکل و شمایل سابق، تند و تند می‌گذشتند و ماشینها با بوغ و شلوغ‌کاری راهشان را باز می‌کردند، تنها چیزی که عوض شده بود، دندان خراب و دردناک من بود که از دنیا و دردهایش هیچ نمی‌فهمید! هیچ ...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ بهمن ۹۱ ، ۰۹:۴۲
مریم



ایستاده‌ام جلوی برج الکترونیک و منتظرم تا جای پارک پیدا کند. حاشیه خیابان پر است از اتومبیل، جلوی برج، یک پراید پارک است که کنارش یک زانتیا دوبله پارک کرده، پشت و جلویش هم دو ماشین دیگر، راننده‌ی پراید عصبی به دورو برش نگاه می‌کند، دنده عقب می‌تواند با کمی تلاش ماشین را از پارک درآورد، توی ذهنم دارم نقشه‌ی بیرون آمدن ماشین را می‌کشم که مثلا اگر من بودم ماشین را چطور بیرون می‌آوردم و فرمان را به چه شکلی می‌چرخاندم. راننده‌ی پراید با کمی تلاش ماشینش را از قفس نجات می‌دهد، من کنار زانتیا ایستاده‌ام، مرد از من می‌پرسد: «ماشین شماس؟!» لبخند می‌زنم و می‌گویم: « نه، اگه ماشین من بود که جابه‌جاش می‌کردم» راننده وقتی مطمئن می‌شود ماشین من نیست، کلیدش را درمی‌آورد دستش را از پنجره ماشین بیرون می‌آورد و خطی عمیق و کینه‌توزانه روی زانتیا می‌کشد. من که چشمهایم دارد از حدقه بیرون می‌زند بی‌اختیار به راننده پراید می‌گویم: «نکنید آقا، این چه کاریست!» راننده گازش را می‌گیرد و می‌رود.

حس می‌کنم گُر گرفته‌ام، صورتم قرمز شده، عصبی‌ام و زل زده‌ام به پراید که دور می‌شود...
من چه می‌توانم بکنم، جز این که برای فرهنگ شهروندی جامعه‌ام که هر روز پایمال شدنش را بارها و بارها با چشم می‌بینم، مرثیه بخوانم ...

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۶ بهمن ۹۱ ، ۱۷:۱۹
مریم


pesarak

من استاد سرگرم کردن بچه ها هستم.برای همین موقعی که خانم کارترز آمد و به من گفت میخواهد یک تُک پا برود خرید و ازم خواهش کرد پسر کوچکش را سرگرم کنم،با کمال میل قبول کردم.مادرش که رفت،پسرک را گذاشتم روی زانوم و شروع کردم به قصه تعریف کردن!

" جورج واشنگتن مرد بزرگی بود."

بعد به پسرک لبخندی زدم و ادامه دادم:

" یک روز پدر جورج..."

پسرک که اسمش کلارس بود پرسید" جورج چی؟ "

" جورج واشنگتن.اون موقع یه پسر بچه‌ی کوچولو بود،درست مثل شما،یه روز باباش..."

کلارس پرسید " بابای کی؟ "

"بابای جورج واشنگتن. همین مرد بزرگی که می‌خوام قصه‌شو برات بگم. یه روزی بابای جورج واشنگتن یه تبر کوچیک داد بهش که..."

این بچه ی نازنین باز پرید وسط حرفم که "یه تبر کوچیک داد به کی؟"

هرکسی جای من بود از کوره در میرفت، اما من نرفتم، چون بلدم چطور با بچه ها حرف بزنم.برای همین ادامه دادم"

" جورج واشنگتن."

"کی بهش یه تبر کوچیک داد؟"

"باباش."

"بابای کی؟"

" بابای جورج واشنگتن."

"به کی؟"

"به جورج."

"آهان جورج."

قصه را از همین جایی که پسرک بریده بود ادامه دادم،چون می‌دیدم خیلی مشتاق است آخرش را بشنود.

"باباش بهش گفت..."

کلارس پرسید"جورج به کی گفت؟"

"نه،باباش به جورج گفت.

"آهان."

"بهش گفت که وقت کار با تبر مراقب باش..."

"کی؟"

"جورج."

"آهان."

"بله،گفت باید وقت کار با تبر مراقب باشی که..."

"تبر کی؟"

"جورج."

"آهان."

"وقت کار با تبر مراقب باش دستت رو نبُری یا یه وقت نیندازیش تو منبع آب یا تو چمن ها ول نکنی. جورج تبر به دست می چرخید و هر چی به دستش میرسید می برید. آخر سر هم رفت سروقت درخت سیبی که مورد علاقه ی باباش بود و زد اون رو هم برید و ..."

"کی برید؟"

"جورج."

"آهان."

"وقتی باباش اومد خونه،تا چشمش افتاد...

"به تبر؟

"نه،به درخت سیب. گفت کی درخت منو بریده؟"

"درخت چی؟"

"درخت سیب بابای جورج. از هر کی می‌پرسید می‌گفت نمیدونم کار کیه."

"چی کار کیه؟"

"بریدن درخت."

"آهان."

"وقتی جورج شنید دارن حرفشو میزنن..."

"کیا؟"

"باباش و بقیه‌ی آدمها."

"حرف چی رو می زنن؟"

"حرف درخت رو."

"کدوم درخت؟"

"درخت سیبی که جورج بریده بود."

"جورج؟"

"جورج واشنگتن."

"آهان."

"خلاصه،وقتی جورج شنید دارن حرفشو میزنن..."

"چرا درخت رو برید؟"

"فقط واسه این که تبرشو امتحان کنه."

"تبر مال کی بود؟"

"مال خودش.باباش بهش داده بود."

"به کی؟"

"به جورج واشنگتن!"

"آهان."

"خلاصه جورج رفت جلو،گفت پدر! من نمیتونم دروغ بگم.این..."

"کی نمیتونست دروغ بگه؟"

"جورج واشنگتن دیگه.گفت بابا من نمیتونم دروغ بگم.این درخت..."

"باباش نمیتونست دروغ بگه؟"

"نه!جورج نمیتونست."

"آهان جورج.."

"درخت سیب رو من قطع کردم.من..."

"یعنی باباش."

"نه،نه! یعنی جورج.جورج اینو گفت."

"گفت باباشو بریده؟"

"نه، نه، نه. گفت درخت باباش و بریده."

"درخت جورج رو؟"

" نه، نه. درخت سیب باباش رو!"

"آهان!"

"گفت که..." 

"باباش گفت؟"

" نه، نه، نه.جورج گفت.گفت پدر، من نمی‌تونم دروغ بگم. من با تبر کوچیکم این کار رو کردم. باباش هم گفت پسر عزیزم، من خاضرم هزارتا درختم قطع بشه، ولی تو دروغ نگی."

"جورج گفت؟"

"نه.باباش گفت."

"گفت حاضره هزارتا درخت سیب داشته باشه؟"

" نه، نه! گفت حاضره هزارتا درخت سیبش رو از دست بده ولی...

"گفت حاضره جورج رو...؟"

"نه،گفت حاضره هزارتا درخت سیب رو از دست بده ولی پسرش دروغ نگه."

"آهان!فهمیدم.جورج حاضره باباش دروغ نگه."

من آدم با صبر و حوصله ای هستم و عاشق بچه ها،اما به جان خودم اگر خانم کارترز در آن لحظه ی حساس،برای بردن پسر نابغه اش سر نرسیده بود،نمی‌دانم چه اتفاقی می افتاد. کلارس همان طور که داشت با مادرش از پله ها میرفت پایین، شنیدم که برایش قصه‌ی پسری را تعریف میکرد که پدری داشت به اسم جورج که یک روز بهش گفت درخت سیبش را قطع کند، بعد هم بهش گفت حاضر است هزارتا دروغ بگوید ولی یک درخت سیب را نبُرد.

 

 

قصه های بانمک، مایکل روزن (ترجمه امیرمهدی حقیقت)

 

 
۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۲ دی ۹۱ ، ۲۰:۲۱
مریم


عذر می‌خواهم از شانس که ضرورت صدایش زدیم.

عذر می‌خواهم از ضرورت اگر اشتباه می‌کنم، به هرحال.

خواهش می‌کنم، عصبانی نباش خوشبختی، که تو را حق خود می‌دانم.

باشد که مرده‌ی من، با راهی که خاطره‌هایم محو می‌شوند کنار بیاید.

عذر می‌خواهم از زمان، برای تمام جهانی که هر ثانیه‌ نادیده‌اش گرفتم.

عذر می‌خواهم از عشق‌های گذشته که فکر می‌کردم آخرینِ آن، اولین آن است.

مرا ببخشید زخم‌های سرباز، اگر با انگشتم شما را آزردم.

پوزش می‌خواهم از تمام کسانی که از اعماق گریستند، به خاطر دقیقه‌هایی که بایگانی کردم.

پوزش می‌خواهم از تمام آن‌ها که در ایستگاه راه‌آهن منتظر ماندند، چرا که ساعت پنج صبح خواب مانده بودند.

ببخش، امید تعقیب شده، اگر گاه وبی‌گاه خندیدیم.

ببخش، بیابان، که با یک پیاله‌ی آب به سویت نمی‌شتابم.

و تو، شاهین، که سال به سال تغییر نمی‌کنی و همیشه در قفسی یکسان هستی، نگاه خیره‌ی تو همواره به نقطه‌ی یکسانی از فضا، ثابت مانده است، مرا ببخش، حتی اگر معلوم شود مصنوعی بوده‌ای.

غذر می‌خواهم از درختان قطع شده برای خاطر چهارپایه‌های میز

عذر می‌خواهم از سوالهای بزرگ برای خاطر جوابهای کوچک

حقیقیت، خواهش می‌کنم، توجه چندانی به من نکن.

بزرگ منشی، خواهش می‌کنم، بزرگوار باش

مرا تحمل کن، راز عجیب هستی، که ریسمان بی‌قاعده را از دنباله‌ات بیرون کشیدم

روح، دلخور مشو اگر گاهی اوقات، تنها گاهی اوقات تو را دارم.

عذر می‌خواهم از همه چیز، اگر نمی توانم در یک زمان، همه جا باشم

عذر می‌خواهم از همه، چرا که نمی‌توانم تمام زنان و تمام مردان باشم.

می‌دانم تا زمانی که زنده خواهم بود، توجیه نخواهم شد.

چرا که من خودم در راه خودم می‌ایستم

مرا تحمل نکنید خصومت! سخن! که کلماتی با ارزش از شما قرض گرفتم.

سپس سخت کار کردم، شاید که ملایم به نظر بیایند.


ویسواوا شیمبورسکا/ترجمه رویا زنده‌بودی

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ دی ۹۱ ، ۱۲:۰۷
مریم


arusak-sokhangoo

سالهاست که یک «مکانیسم دفاعی» جدید برای خودم کشف کرده‌ام، به‌جای انکار و فرافکنی و ... سفر می‌کنم به کتابخانه‌ام، به سرزمین کلمه‌ها، نه اینکه کتاب خاصی را دستم بگیرم و از اول شروع کنم به خواندن، نه! می‌روم روبه‌روی کتاب‌ها می‌نشینم و شروع می کنم ارتباط برقرار کردن با تک تکشان، دستمال می‌کشم به جلدهایشان، پاراگرافهای پشت جلد را میخوانم، بعد تفأل می زنم به هر کدامشان. یک بیت شعر، یک جمله‌ی های‌لایت شده، یک ترکیب تازه! با این‌کار حالم خوب می‌شود، در شرایط خیلی عالی انگیز‌ه‌هایم ریست می‌شود، غم و غصه‌هایم یادم می‌رود. گاهی در میان این سفر دل انگیز چشمم به کتابها و مجله های جدید می‌خورد، همان‌هایی که گم شده‌اند میان باقی کتابها و مجلات. این، مثل پیدا کردن یک گنج می‌ماند، مثل وقتی که توی گرمای تابستان دراز کشیده‌ای زیر سایه یک درخت و یک دفعه نسیم خنکی می وزد! به همان شیرینی.

دیروز حین سفر به سرزمین کلمه‌ها چشمم به «عروسک سخنگو» خورد! دوستی این شماره‌اش را بهم هدیه داده بود، یادم هست آن وقت نگاهی گذرا کردم و گذاشتم که سر وقت بخوانم و حالا بعد از یکسال میان کتابها پیدایش کرده‌ام!

گفتنش غم‌انگیز است که اولین شماره از عروســــک سخنــــگوست که می‌خوانم و دقیـــقا شماره‌ایـــست که مربوط می‌شود به بیست و سومین سال انتشار مجله!!! 23 سال! و سردبیرش _ زری نعیمی _ در ابتدا راجع‌به بیست و سه ساله شدن مجله‌شان و اصغر فرهادی و جدایی نادر از سیمین نوشته که به نظرم آمد زیادی کشش داده و بارها و بارها یک محتوا را با پس و پیش کردن کلمات، تکرار کرده است. تقریبا از صفحه‌ی دوم سخن سردبیر،  حس کردم چیز جدید برای گفتن ندارد! اما فارغ از این مقدمه‌ی طولانی، داستان‌ها، مصاحبه‌ها، دست‌نوشته‌های بسیار خواندنی داشت که بعد از مدت‌ها ذوق‌زده‌ام کرد. یک مجله را بی‌وقفه و با هیجان خواندم، کاغذهای نازک و کاهی‌طورش را دوست داشتم، در این دنیای کاغذهای گلاسه و رنگی، به شکل اغراق‌آمیزی صادق بود.

«عروسک سخنگو» مدعی‌ست سخن‌گوی ادبیات مدرن کودکان ایران است. ماهنامه‌ی هنری و ادبی فرهنگی که مجموعه‌ای‌ست از نقاشی‌های کودکانه، شعر، داستان، ترجمه، کتاب و ... در صفحه‌ی اول‌ش نوشته شده که عروسک سخنگو کلمه‌ایست برای بچه‌های 3 تا 100 ساله ... «این جمله‌اش مرا به یاد شازده کوچولو انداخت و به دوران خوب کودکی و داستان‌ها و شعرهای تخیل‌ناک‌ش برد.»

اما صفحه‌ی اشتراک مجله، ناامید کننده بود. مجله‌ای با بیست و سه سال سابقه‌ی انتشار که احتمالا این روزها به بیست و چهارمین سالش نزدیک می‌شود هنوز یک سایت درست و حسابی ندارد، هنوز می‌بایست به مانند عصر ماقبل اینترنت بروی شعبه‌ی فلانِ بانک فلان و به نام فلانی هزینه را واریز کنی و بعد فرم اشتراک را از ته مجله جدا کنی و همراه با فیش واریزی پست کنی به آدرس بهمان! جدا ناامید کننده است. گویا که شهرت تکنولوژی اینترنت و خدمات بانکداری الکترونیکی! هنوز به دوستانمان نرسیده.

البته باز هم می‌گویم شماره‌ای که به دست من رسیده مربوط می‌شود به سال گذشته و ممکن است و امیدوارم که تا الان وضعیت اشتراک مجله بهبود پیدا کرده باشد.


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ دی ۹۱ ، ۱۸:۱۰
مریم


fath


بعضی آدمها، تپه‌های کوچکی هستند که به راحتی می‌توانی فتـــــــــــح‌شان کنی. اصلا آنقـــــدر کوچکـــــند که نمی توانی اسمش را " فتح " بگذاری. بیشتر مثل  کوه‌نوردی ساده‌ی یک صبح جمعه‌اند. به راحتی، پرچمت را می‌بری فرو می‌کنی روی قله‌ی عقل یا حتی دلشان، افتخاری هم ندارد، هیجان خاصی هم برای فتحشان نداری. از این پایین هم که نگاه‌شان می‌کنی، شکوه چندانی ندارند. ساده، آسان، معمولی و کسالت بار.

اما بعضی دیگر نه ...
هر چه می روی نمی رسی. پیچیده و سخت‌ند و البته جالب و هیجان‌انگیز.
اگر هم خدا خواست و فتحشان کردی تا آخر عمر به خودت افتخار می‌کنی.
پرچمت را که می‌کوبی، انگار همه ی دنیا را بهت داده‌اند، ترکیبی می‌شوی از احساسات خوب، هیجان، امنیت، افتخار و... اما حین فتحشان باید محتاط بود، کوچکترین اشتباه، سقوط مرگ‌باری را به دنبال دارد. سقوطی که وسوسه‌ی فتح هر قله‌ی دیگری را درونت می کشد ... 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ آذر ۹۱ ، ۱۷:۱۱
مریم


zendegi

دیشب داشتم با مشاورم صحبت می‌کردم، آخرین جمله‌ای که شنیدم این بود:
«میدونید! معنای زندگی گم شده! این بیچاره‌مون کرده»
و من پرسیدم: «معنای زندگی یعنی چی؟!»
ـ «یعنی درک ما از زندگی، مثلا از زندگی زن و شوهری»
من گفتم: «هوم!»

هومِ من هیچ معنای مشخصی نداشت، تنها نقطه‌ای بود برای پایان یک بحث! واضح بود که نه ایشان درست توانستند منظورشان را از «معنای زندگی» توضیح دهند و نه من  درست متوجه شدم معنای زندگی چیست!

البته هر کدام از ما توی ذهن خودش برای «معنای زندگی» تعریفی دارد، اما وقتی قرار است آن را در قالب کلمات بریزیم، اوضاع فرق می‌کند! مثل «خوشبختی» که نمی‌توانیم دقیق و جامع بگوییم چیست!
تمام امروز را داشتم به معنای زندگی فکر می‌کردم، به این‌که معنای زندگی من و درک من از زندگی چیست! و بعد به آدمهای اطرافم و معنای زندگی‌شان فکر کردم، به این‌که زندگی مادرم چه معنایی برایش دارد، فلان دوستم! به زن و مردهایی که سالهای سال در کنار هم زیسته‌اند، به آنها که در شرف جدایی‌اند، به آنها که عشقشان را رها کردند، به معنای زندگی آنکه سالها در حسرت بغل گرفتن کودکی مانده، به او که فرزندش را از دست داده، به او که چندین عشق همزمان دارند، به آنها که ... به این‌که همه‌ی ما درکمان از زندگی چیست، به چه فکر می‌کنیم، دنبال چه هستیم! چه چیزی می‌خواهیم و ...
به این‌که چه چیزهایی به زندگیِ انسان معنا می‌دهد، پیش‌نیازهای یک زندگی بامعنا چیست؟!
به نظر می‌رسد هر چه دنیا به سمت جلو پیش می‌رود آدمها پیچیده‌تر می‌شوند، روابط عجیب‌تر، قصه‌ها بیشتر، زندگی‌ها متفاوت‌تر و البته معنای زندگی سطحی‌تر! این البته نظر شخصی من است. معتقدم که انسان‌های ساده‌ی پانصد سال پیش، با اینکه میزان پیچیدگی‌شان چه از نظر روحی و چه از حیث شرایط و امکانات و ... کمتر بوده، اما معنای زندگی‌شان عمق بیشتری داشته، درکشان از زندگی و روابط خیلی شفاف‌تر بوده.
ما انسان‌های پیچیده، عجیب و متفاوتِ عصر تکنولوژی، با تمام ادعاهامان، با همه‌ی یأس‌های فلسفی‌مان، با دغدغه‌های تعجب‌برانگیزمان، خالی از معنای سبزِ زندگی هستیم. انگار که محصوریم میان باید و نباید و اما و اگر، چون و چرا، گفت و نگفت، شأن و شخصیت، تشخیص و پیش‌بینی و میان همین‌ها وقتمان تمام می‌شود، بی‌آنکه بدانیم خارج از این حصار چقدر می‌شد ساده و بامعنا زیست ...

 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۸ آذر ۹۱ ، ۱۳:۳۸
مریم


ahmad va fatemeh


احمد و فاطمه‌ی دوست داشتنی

این نامه را کسی برای شما می‌نویسد که هرگز شما را ندیده، کل شناختش از شما خلاصه می‌شود به عکسی که  گمانم هردویتان خوابیده‌اید و دارید غش غش می‌خندید. همین عکس کافیست که منی با چندین کیلومتر فاصله را با دنیایی از کار و گرفتاری به پای این کاغذهای دیجیتالی بنشاند. خودِ شما هم وقتی بزرگتر شوید، حس می‌کنید که هیچ چیزِ دنیا به‌قدر خنده‌ی یک کودک نمی‌تواند یک آدم‌بزرگ را به کاری وادار کند، آنقدر که این خنده‌ی بی‌ریا غنیمتیست. راستش آدم بزرگها زیاد می‌خندند، اما خنده‌ی بی‌ریا و خالص فقط خاص بچه‌هاست.

ما مثلا بزرگترها، وقتی بخواهیم برای کوچکترهایمان چیزی بنویسیم، غالبا رنگ و بوی نصیحت به خودش می‌گیرد، خودِ من هر وقت خواستم برای کودکم چیزی به یادگار بگذارم، دیده‌ام که همین‌طور شده، فوقش می‌شود چیزی در توصیف تجربه‌ی روزهای خودم... ما را ببخشید که محبتمان هم به خودخواهی آلوده است که اگر نبود، دنیا قطعا جای بهتری می‌شد ...

می‌دانی پسرم، دخترم! دنیا آنقدرها جای قشنگی نیست، آنقدرها هم بدک نیست. ترافیک و آدم فضول و بی‌منطق دارد، آدمهای خوب و کمک رسان و باشعور و خیابانهای زیبا و کوچه باغهای خلوت هم دارد. دوستانی که نام دوست به تنشان زار می‌زند، دارد، دوستانی که همیشه کنارت باشند هم دارد. دنیا یک تناقض کامل است. و تو باید میان این تناقض ها رشد کنی. میان بودن و نبودنها، عشق و نفرتها، داشتن و نداشتنها و ... ببین، همه‌ی آن کلماتی که جمع بسته شده‌اند قسمت منفی ماجرایند ـ نفرت‌ها، نداشتن‌ها، نبودنها ـ اما خبر خوب این است که همه‌ی آن جمع بسته نشده‌ها آنقدر قدرت دارند که جمع‌ها را شکست دهند! بگذریم! باید بیش از هر چیزی خودت را و چَم خم‌های روحی‌ات را بشناسی. باید دنیا و مکر و حیله هایش را و فرصت و استعدادش را از بَر باشی، اینها را که بدانی میتوانی راحت تر خودت را نجات دهی.

این پاراگراف آخر تکه‌ای از آن چیزیست که به یادگار برای کودکم نوشته‌ام، حالا چه فرقی می‌کند، چه او و چه شما دو نازنین ...

تولدتان مبارک! تولد شما برای ما بیشتر از خودتان زندگی‌بخش و امیدوارکننده است .... ممنونیم که به ما امید و زندگی می‌بخشید، با بودنتان، با لبخندهایتان و با پاکی‌تان ...


پ.ن: کارگاه کفشدوزکها

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ آذر ۹۱ ، ۱۲:۳۲
مریم


zani tanha


روزهای عجیبی را پشت سر می‌گذارم!

روزهایی که خودم غریق‌م و خودم غریق‌نجات. چه می‌شود کرد. دنیایی شده که اگر خودت غریق نجات خودت نباشی، بقیه نه‌تنها نجاتت نمی‌دهند که سرت را هم با زورِ بیشتری زیر آب می‌برند تا زودتر غرق شوی.
انگار دارم پوست می‌اندازم. یک چیز جدیدی دارد از
من ساخته می‌شود که مقدار زیادی‌ش دست خودم نیست. دیگران، دنیا، عمل، عکس‌العمل و در یک کلام یک جبر خفیفی دارد همه چیز را هدایت می‌کند و من؟! تمام تلاشم را می‌کنم تا وقت رسیدن به ساحل، جراحتم کمتر باشد ...
در این سن و سال دلم همان چیزهایی را می‌خواهد که هر هم‌سن و سال دیگری در شرایط من می‌خواهد. کمی آرامش، مقداری عشق و مهمتر از همه یک خودپنداره‌ و خودشناسی راضی‌کننده و موثر!
نمی‌دانم چرا این روزها به سی‌سالگی‌ام زیاد فکر می‌کنم، باید منتظرش باشم، حدس می‌زنم که سی سالگی هم مثل باقی سالگی‌هاست. مثل بیست سالگی. نوزده سالگی و ... با این تفاوت که دیگر شوخی بردار نیست، نمیشود مثل بیست سالگی سر به سرش گذاشت، نمی شود با بی خیالی از کنارش رد شد، نمیشود تنهایش گذاشت مثل بیست و پنج سالگی، نمی شود هم خیلی دورش گشت، مثل هجده سالگی. سی سالگی یک تنهایِ غری
ب و جدی و در عین حال رئوف و مهربانیست که کنار آمدن با او سخت است.
یک ندای غریبی می‌گوید که وقت زیادی ندارم، که باید راه بیفتم و خودم را از این روزمرگی‌ای که سالهای آخر دهه‌ی سوم زندگی را آلوده کرده، نجات دهم. هنوز آن چیزی نیستم که می‌بایست باشم. از آن نقشه‌ی کامل و بی‌نقص (البته با دید خودم) خیلی فاصله دارم. گاهی هستم و گاهی نیستم.

سی سالگی عجیب من در راه است... باید پذیرفتش. باید دوستش داشت و باید با آن زندگی کرد.


* عنوان از فروغ فرخزاد

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ آذر ۹۱ ، ۱۶:۱۸
مریم