مرثیهای بر فرهنگ شهروندی
ایستادهام جلوی برج الکترونیک و منتظرم تا جای پارک پیدا کند. حاشیه خیابان پر است از اتومبیل، جلوی برج، یک پراید پارک است که کنارش یک زانتیا دوبله پارک کرده، پشت و جلویش هم دو ماشین دیگر، رانندهی پراید عصبی به دورو برش نگاه میکند، دنده عقب میتواند با کمی تلاش ماشین را از پارک درآورد، توی ذهنم دارم نقشهی بیرون آمدن ماشین را میکشم که مثلا اگر من بودم ماشین را چطور بیرون میآوردم و فرمان را به چه شکلی میچرخاندم. رانندهی پراید با کمی تلاش ماشینش را از قفس نجات میدهد، من کنار زانتیا ایستادهام، مرد از من میپرسد: «ماشین شماس؟!» لبخند میزنم و میگویم: « نه، اگه ماشین من بود که جابهجاش میکردم» راننده وقتی مطمئن میشود ماشین من نیست، کلیدش را درمیآورد دستش را از پنجره ماشین بیرون میآورد و خطی عمیق و کینهتوزانه روی زانتیا میکشد. من که چشمهایم دارد از حدقه بیرون میزند بیاختیار به راننده پراید میگویم: «نکنید آقا، این چه کاریست!» راننده گازش را میگیرد و میرود.
حس
میکنم گُر گرفتهام، صورتم قرمز شده، عصبیام و زل زدهام به پراید که دور میشود...
من چه میتوانم بکنم، جز این که برای فرهنگ شهروندی جامعهام که هر روز پایمال
شدنش را بارها و بارها با چشم میبینم، مرثیه بخوانم ...