قبل از طلوع ...

۳ مطلب در دی ۱۳۹۱ ثبت شده است


pesarak

من استاد سرگرم کردن بچه ها هستم.برای همین موقعی که خانم کارترز آمد و به من گفت میخواهد یک تُک پا برود خرید و ازم خواهش کرد پسر کوچکش را سرگرم کنم،با کمال میل قبول کردم.مادرش که رفت،پسرک را گذاشتم روی زانوم و شروع کردم به قصه تعریف کردن!

" جورج واشنگتن مرد بزرگی بود."

بعد به پسرک لبخندی زدم و ادامه دادم:

" یک روز پدر جورج..."

پسرک که اسمش کلارس بود پرسید" جورج چی؟ "

" جورج واشنگتن.اون موقع یه پسر بچه‌ی کوچولو بود،درست مثل شما،یه روز باباش..."

کلارس پرسید " بابای کی؟ "

"بابای جورج واشنگتن. همین مرد بزرگی که می‌خوام قصه‌شو برات بگم. یه روزی بابای جورج واشنگتن یه تبر کوچیک داد بهش که..."

این بچه ی نازنین باز پرید وسط حرفم که "یه تبر کوچیک داد به کی؟"

هرکسی جای من بود از کوره در میرفت، اما من نرفتم، چون بلدم چطور با بچه ها حرف بزنم.برای همین ادامه دادم"

" جورج واشنگتن."

"کی بهش یه تبر کوچیک داد؟"

"باباش."

"بابای کی؟"

" بابای جورج واشنگتن."

"به کی؟"

"به جورج."

"آهان جورج."

قصه را از همین جایی که پسرک بریده بود ادامه دادم،چون می‌دیدم خیلی مشتاق است آخرش را بشنود.

"باباش بهش گفت..."

کلارس پرسید"جورج به کی گفت؟"

"نه،باباش به جورج گفت.

"آهان."

"بهش گفت که وقت کار با تبر مراقب باش..."

"کی؟"

"جورج."

"آهان."

"بله،گفت باید وقت کار با تبر مراقب باشی که..."

"تبر کی؟"

"جورج."

"آهان."

"وقت کار با تبر مراقب باش دستت رو نبُری یا یه وقت نیندازیش تو منبع آب یا تو چمن ها ول نکنی. جورج تبر به دست می چرخید و هر چی به دستش میرسید می برید. آخر سر هم رفت سروقت درخت سیبی که مورد علاقه ی باباش بود و زد اون رو هم برید و ..."

"کی برید؟"

"جورج."

"آهان."

"وقتی باباش اومد خونه،تا چشمش افتاد...

"به تبر؟

"نه،به درخت سیب. گفت کی درخت منو بریده؟"

"درخت چی؟"

"درخت سیب بابای جورج. از هر کی می‌پرسید می‌گفت نمیدونم کار کیه."

"چی کار کیه؟"

"بریدن درخت."

"آهان."

"وقتی جورج شنید دارن حرفشو میزنن..."

"کیا؟"

"باباش و بقیه‌ی آدمها."

"حرف چی رو می زنن؟"

"حرف درخت رو."

"کدوم درخت؟"

"درخت سیبی که جورج بریده بود."

"جورج؟"

"جورج واشنگتن."

"آهان."

"خلاصه،وقتی جورج شنید دارن حرفشو میزنن..."

"چرا درخت رو برید؟"

"فقط واسه این که تبرشو امتحان کنه."

"تبر مال کی بود؟"

"مال خودش.باباش بهش داده بود."

"به کی؟"

"به جورج واشنگتن!"

"آهان."

"خلاصه جورج رفت جلو،گفت پدر! من نمیتونم دروغ بگم.این..."

"کی نمیتونست دروغ بگه؟"

"جورج واشنگتن دیگه.گفت بابا من نمیتونم دروغ بگم.این درخت..."

"باباش نمیتونست دروغ بگه؟"

"نه!جورج نمیتونست."

"آهان جورج.."

"درخت سیب رو من قطع کردم.من..."

"یعنی باباش."

"نه،نه! یعنی جورج.جورج اینو گفت."

"گفت باباشو بریده؟"

"نه، نه، نه. گفت درخت باباش و بریده."

"درخت جورج رو؟"

" نه، نه. درخت سیب باباش رو!"

"آهان!"

"گفت که..." 

"باباش گفت؟"

" نه، نه، نه.جورج گفت.گفت پدر، من نمی‌تونم دروغ بگم. من با تبر کوچیکم این کار رو کردم. باباش هم گفت پسر عزیزم، من خاضرم هزارتا درختم قطع بشه، ولی تو دروغ نگی."

"جورج گفت؟"

"نه.باباش گفت."

"گفت حاضره هزارتا درخت سیب داشته باشه؟"

" نه، نه! گفت حاضره هزارتا درخت سیبش رو از دست بده ولی...

"گفت حاضره جورج رو...؟"

"نه،گفت حاضره هزارتا درخت سیب رو از دست بده ولی پسرش دروغ نگه."

"آهان!فهمیدم.جورج حاضره باباش دروغ نگه."

من آدم با صبر و حوصله ای هستم و عاشق بچه ها،اما به جان خودم اگر خانم کارترز در آن لحظه ی حساس،برای بردن پسر نابغه اش سر نرسیده بود،نمی‌دانم چه اتفاقی می افتاد. کلارس همان طور که داشت با مادرش از پله ها میرفت پایین، شنیدم که برایش قصه‌ی پسری را تعریف میکرد که پدری داشت به اسم جورج که یک روز بهش گفت درخت سیبش را قطع کند، بعد هم بهش گفت حاضر است هزارتا دروغ بگوید ولی یک درخت سیب را نبُرد.

 

 

قصه های بانمک، مایکل روزن (ترجمه امیرمهدی حقیقت)

 

 
۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۲ دی ۹۱ ، ۲۰:۲۱
مریم


عذر می‌خواهم از شانس که ضرورت صدایش زدیم.

عذر می‌خواهم از ضرورت اگر اشتباه می‌کنم، به هرحال.

خواهش می‌کنم، عصبانی نباش خوشبختی، که تو را حق خود می‌دانم.

باشد که مرده‌ی من، با راهی که خاطره‌هایم محو می‌شوند کنار بیاید.

عذر می‌خواهم از زمان، برای تمام جهانی که هر ثانیه‌ نادیده‌اش گرفتم.

عذر می‌خواهم از عشق‌های گذشته که فکر می‌کردم آخرینِ آن، اولین آن است.

مرا ببخشید زخم‌های سرباز، اگر با انگشتم شما را آزردم.

پوزش می‌خواهم از تمام کسانی که از اعماق گریستند، به خاطر دقیقه‌هایی که بایگانی کردم.

پوزش می‌خواهم از تمام آن‌ها که در ایستگاه راه‌آهن منتظر ماندند، چرا که ساعت پنج صبح خواب مانده بودند.

ببخش، امید تعقیب شده، اگر گاه وبی‌گاه خندیدیم.

ببخش، بیابان، که با یک پیاله‌ی آب به سویت نمی‌شتابم.

و تو، شاهین، که سال به سال تغییر نمی‌کنی و همیشه در قفسی یکسان هستی، نگاه خیره‌ی تو همواره به نقطه‌ی یکسانی از فضا، ثابت مانده است، مرا ببخش، حتی اگر معلوم شود مصنوعی بوده‌ای.

غذر می‌خواهم از درختان قطع شده برای خاطر چهارپایه‌های میز

عذر می‌خواهم از سوالهای بزرگ برای خاطر جوابهای کوچک

حقیقیت، خواهش می‌کنم، توجه چندانی به من نکن.

بزرگ منشی، خواهش می‌کنم، بزرگوار باش

مرا تحمل کن، راز عجیب هستی، که ریسمان بی‌قاعده را از دنباله‌ات بیرون کشیدم

روح، دلخور مشو اگر گاهی اوقات، تنها گاهی اوقات تو را دارم.

عذر می‌خواهم از همه چیز، اگر نمی توانم در یک زمان، همه جا باشم

عذر می‌خواهم از همه، چرا که نمی‌توانم تمام زنان و تمام مردان باشم.

می‌دانم تا زمانی که زنده خواهم بود، توجیه نخواهم شد.

چرا که من خودم در راه خودم می‌ایستم

مرا تحمل نکنید خصومت! سخن! که کلماتی با ارزش از شما قرض گرفتم.

سپس سخت کار کردم، شاید که ملایم به نظر بیایند.


ویسواوا شیمبورسکا/ترجمه رویا زنده‌بودی

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ دی ۹۱ ، ۱۲:۰۷
مریم


arusak-sokhangoo

سالهاست که یک «مکانیسم دفاعی» جدید برای خودم کشف کرده‌ام، به‌جای انکار و فرافکنی و ... سفر می‌کنم به کتابخانه‌ام، به سرزمین کلمه‌ها، نه اینکه کتاب خاصی را دستم بگیرم و از اول شروع کنم به خواندن، نه! می‌روم روبه‌روی کتاب‌ها می‌نشینم و شروع می کنم ارتباط برقرار کردن با تک تکشان، دستمال می‌کشم به جلدهایشان، پاراگرافهای پشت جلد را میخوانم، بعد تفأل می زنم به هر کدامشان. یک بیت شعر، یک جمله‌ی های‌لایت شده، یک ترکیب تازه! با این‌کار حالم خوب می‌شود، در شرایط خیلی عالی انگیز‌ه‌هایم ریست می‌شود، غم و غصه‌هایم یادم می‌رود. گاهی در میان این سفر دل انگیز چشمم به کتابها و مجله های جدید می‌خورد، همان‌هایی که گم شده‌اند میان باقی کتابها و مجلات. این، مثل پیدا کردن یک گنج می‌ماند، مثل وقتی که توی گرمای تابستان دراز کشیده‌ای زیر سایه یک درخت و یک دفعه نسیم خنکی می وزد! به همان شیرینی.

دیروز حین سفر به سرزمین کلمه‌ها چشمم به «عروسک سخنگو» خورد! دوستی این شماره‌اش را بهم هدیه داده بود، یادم هست آن وقت نگاهی گذرا کردم و گذاشتم که سر وقت بخوانم و حالا بعد از یکسال میان کتابها پیدایش کرده‌ام!

گفتنش غم‌انگیز است که اولین شماره از عروســــک سخنــــگوست که می‌خوانم و دقیـــقا شماره‌ایـــست که مربوط می‌شود به بیست و سومین سال انتشار مجله!!! 23 سال! و سردبیرش _ زری نعیمی _ در ابتدا راجع‌به بیست و سه ساله شدن مجله‌شان و اصغر فرهادی و جدایی نادر از سیمین نوشته که به نظرم آمد زیادی کشش داده و بارها و بارها یک محتوا را با پس و پیش کردن کلمات، تکرار کرده است. تقریبا از صفحه‌ی دوم سخن سردبیر،  حس کردم چیز جدید برای گفتن ندارد! اما فارغ از این مقدمه‌ی طولانی، داستان‌ها، مصاحبه‌ها، دست‌نوشته‌های بسیار خواندنی داشت که بعد از مدت‌ها ذوق‌زده‌ام کرد. یک مجله را بی‌وقفه و با هیجان خواندم، کاغذهای نازک و کاهی‌طورش را دوست داشتم، در این دنیای کاغذهای گلاسه و رنگی، به شکل اغراق‌آمیزی صادق بود.

«عروسک سخنگو» مدعی‌ست سخن‌گوی ادبیات مدرن کودکان ایران است. ماهنامه‌ی هنری و ادبی فرهنگی که مجموعه‌ای‌ست از نقاشی‌های کودکانه، شعر، داستان، ترجمه، کتاب و ... در صفحه‌ی اول‌ش نوشته شده که عروسک سخنگو کلمه‌ایست برای بچه‌های 3 تا 100 ساله ... «این جمله‌اش مرا به یاد شازده کوچولو انداخت و به دوران خوب کودکی و داستان‌ها و شعرهای تخیل‌ناک‌ش برد.»

اما صفحه‌ی اشتراک مجله، ناامید کننده بود. مجله‌ای با بیست و سه سال سابقه‌ی انتشار که احتمالا این روزها به بیست و چهارمین سالش نزدیک می‌شود هنوز یک سایت درست و حسابی ندارد، هنوز می‌بایست به مانند عصر ماقبل اینترنت بروی شعبه‌ی فلانِ بانک فلان و به نام فلانی هزینه را واریز کنی و بعد فرم اشتراک را از ته مجله جدا کنی و همراه با فیش واریزی پست کنی به آدرس بهمان! جدا ناامید کننده است. گویا که شهرت تکنولوژی اینترنت و خدمات بانکداری الکترونیکی! هنوز به دوستانمان نرسیده.

البته باز هم می‌گویم شماره‌ای که به دست من رسیده مربوط می‌شود به سال گذشته و ممکن است و امیدوارم که تا الان وضعیت اشتراک مجله بهبود پیدا کرده باشد.


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ دی ۹۱ ، ۱۸:۱۰
مریم