قبل از طلوع ...

۳ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است

می‌ترسم!
ترس آن حسی است که تا پیش از این ـ یعنی تا همین یکسال قبل ـ هرگز به این گستردگی سراغم نیامده بود. ترس آخرین احساسی بود که مرا از انجام کاری، رفتن به مکانی یا هر فعل دیگری، بازمی‌داشت. هرگز از تنها ماندن در هیچ‌جایی احساس ترس نداشتم! در تصوراتم از آینده هیچ نکته ترسناکی به چشم نمی‌خورد. نفرت، خشم، محبت، دلسوزی، همدردی و ... به وفور و عمیق وجود داشتند و ترس، سطحی بود و مادی. به  ندرت پایش به مباحث غیر مادی زندگی‌ام باز می‌شد اما از یک زمانی که چندان هم دور نیست، مچ خودم را در حالی گرفتم که به شکل رقت‌انگیزی از هر اتفاقی می‌ترسیدم.

وقتی مجبور شدم تنها در شهری غریب توی آپارتمان کوچک با پنجره‌های روبه خیابان و بی‌پرده بمانم، تلوزیون را تا صبح خاموش نکردم و چراغ توی تراس را روشن گذاشتم و هر نیم‌ساعت هراسان از خواب پریدم... چند روز بعدتر وقتی تنها در هتل ماندم، اولین حسی که سراغم آمد ترس بود. هیچ نکته ترسناکی وجود نداشت. همه چیز در کمال آرامش سپری می‌شد اما من ناخودآگاه می‌ترسیدم.

هر بار که حقوق کاری به حسابم واریز می‌شود عوض شادی، ترس به سراغم می‌آید. هرگاه که به آینده و اهدافم فکر می‌کنم عمیقا دچار ترس می‌شوم. صف کتابهای خوانده نشده مرا می‌ترساند. دیدن تصادف در خیابان مرا می‌ترساند. وقتی موتورسواری از کنارم می‌گذرد، می‌ترسم و تا آنجا که بشود با چشم دنبالش می‌کنم. به کسری نگاه می‌کنم و می‌ترسم. از شروع کار جدید می‌ترسم، وقتی عکس‌های نامتعارف یک مراسم ازدواج را دوستی برایم می‌فرستد و ابراز خشم و تنفر می‌کند از فرهنگ رو به زوال، من فقط می‌ترسم. از شروع دوستی‌های جدید می‌ترسم. از شماره‌های ناشناس می‌ترسم. شب‌ و روز با کابوس از دست دادن نزدیکانم از خواب می‌پرم و می‌ترسم.

جنس ترسم اما از آن‌ها نیست که جیغ بکشم، یا از جا بپرم و اشکم جاری شود. حتی وقتی عابرپیاده‌ای بی‌حواس جلوی ماشینم ظاهر می‌شود، از جا نمی‌پرم. ترس من فقط با ابروهایم کار دارد، آنها را درهم می‌کند. آرامش خوابم را گرفته. نیمه شب‌ها بیداری می‌کشم، صبح‌ها زودتر از خواب می‌پرم و خوابهای بعدازظهرم سرشار از کابوس‌های ترسناک است.

یک موجود منتظر و ترسو در من زندگی می‌کند که مدام دارد فکر می‌کند ز
یر پوست این آرامش چه اتفاقاتی دارند زندگی می کنند که پا به پا می‌کنند وقتش برسند بپرند بیرون و همه چیز را خراب کنند



۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۳۱
مریم

مادرم از ماهی فریز شده در بسته‌های وکیوم متنفر است. به همین خاطر شال و کلاه کردیم و راه افتادیم سمت بازار ماهی فروش‌ها که جایی‌ست بسیار بویناک و سرشار از انواع ماهی‌، میگو، یخ‌ و آدم‌هایی با چکمه‌های بلند. کنار بازار ماهی بازار تره‌بار است و سیل آدم‌هایی که مورچه‌وار راه باریک دالان‌طور را بالا و پایین می‌روند تا بادمجان مغازه اول را با بادمجان مغازه سوم مقایسه کنند و قیمت فلفل سبز دستشان بیاید و فندق و زرشک تازه و انار نوبرانه بخرند. بازار ماهی و تره‌بار یک جوری کنار هم قرار گرفته‌اند که متوجه مرزشان نمی‌شوی. ماهی‌ها جلوی پیشخوان مغازه‌ها روی هم چیده شده‌اند و با چشمان معصومشان زل زده‌اند به سقف. و لابد میان آن همه یخ حسابی سردشان است. یخ‌ها آب شده‌اند و از جلوی پیشخوان ماهی فروشی‌ راه باز کرده‌اند و جوی آبی میان مغازه‌های میوه و سبزیجات درست کرده‌اند. از بوی سبزی‌ و پیاز و کدوی لهیده و مانده از روزهای قبل با بوی ماهی و میگو ترکیبی درست شده که دخل حس بویایی آدم را در می‌آورد.

من از ماهی‌های روی پیشخوان سر درنمی‌آورم. شیر، قباد، حلوای بوشهری، آزاد شمال، ماهی کوچکی که وقتی سرخ یا کبابشان کنی چیزی ازشان باقی نخواهد ماند، کنار هم ردیف شده‌اند و مادر بین آنها دنبال بهترینش می‌گردد که تازه باشد. آقای چکمه‌پوش ماهی‌های منتخب مادر را توی نایلون می‌گذارد و ما را به سوی صندوق هدایت می‌کند، آقای پشت صندوق با دست به سمت کارگری که گوشه مغازه مشغول تمیز و قطعه کردن ماهی‌هاست اشاره می‌کند و می‌گوید: «پول می‌گیره، تمیزش می‌کنه براتون» سر آقای تمیزکننده شلوغ است. با دقت و اخم کار می‌کند. ما عجله داریم، مامان می‌گوید برویم، ماهی تمیز کردن که کار مرد نیست، خودم تمیزش می‌کنم.


نایلون‌های حاوی سبزی و میوه و ماهی و مایع ظرفشویی و بیسکویت و ...را از صندوق عقب ماشین برمی‌داریم و تا آسانسور دنبال خودمان می‌کشیم. از وقت ناهار گذشته و  از گرسنگی و تشنگی هلاک شده‌ایم. کسی نای تمیز کردن ماهی‌ها را ندارد، اما تا من ناهار فوری را حاضر کنم مامان مشغول ماهی‌ها می‌شود. از اعتراض‌اش معلوم است کلافه شده. می‌گویم: « بذارید من بیام کمکتون»

ماهی را توی دستم می گیرم و سعی میکنم باله کنار شکمش را جدا کنم، باله با استخوانی سخت به شکم‌اش چسبیده، سر تیز کارد را فرو می‌کنم کنار باله و با فشار به سمت چپ می‌کشم. کارد از کنار باله رها می‌شود و فرو می‌رود توی انگشت وسطی دست چپم. خون جاری می‌شود. مامان هول می‌کند. من سعی می‌کنم به روی خودم نیاورم و به ادامه قطع کردن باله ماهی بپردازم اما نمی‌شود. تلاش نابجایی‌ست.

چسب زخم را روی انگشت حلقه می‌اندازم و به موضوع مقاله‌ای که باید امروز تمامش کنم فکر می‌کنم و ذهنم از میان مقاله شیفت می‌کند روی تحلیل شخصیت یکی از آدم‌های اطرافم و بعد که به این نتیجه می‌رسم تعادل روانی ندارد، ذهنم بدون هیچ حاشیه‌ای می‌پرد روی اینکه کاش دوباره بروم سفر و بعد یاد امام رضا(ع) می‌افتم و ...

شب شده، باید وضو بگیرم، چسب روی انگشت حلقه را باز می‌کنم، با کمال تعجب می‌بینم چسب را اشتباهی انداخته‌ام. خط زخم روی انگشت وسط غمگین و معترض نگاهم می‌کند، قرمز و سوزناک و دردناک! انگشت کناری بدون هیچ خط و خشی تیمار شده. مامان می‌خندد. خیلی می‌خندد. من هم همراهی‌اش می‌کنم. وسط خنده‌ها گریه‌ام می‌گیرد. اینکه جایی را مرهم بگذاری که دردی ندارد، گریه دارد. اینکه عضو زخمی به حال خودش رها شده و حتی شاهد این اشتباه دردناک بوده، گریه دارد. اینکه چندبار در زندگی‌ام اشتباهی درد کشیده‌ام، اشتباهی تیمار کرده‌ام، اشتباه رفته‌ام گریه دارد ...

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ شهریور ۹۴ ، ۰۱:۰۷
مریم


زمان زیادی است که صفحه پنل وبلاگ باز است و من نمی‌دانم باید چه بنویسم ولی اصرار هم دارم که حتما چیزی بنویسم. این وضعیت یعنی تو حرفی برای گفتن و منتشر کردن داری، حرفی که دلت می خواهد کسی آن را بخواند، اما سر کلاف را پیدا نمی کنی. آنقدر همه چیز در هم گره خورده که خودت هم نمی‌دانی کجاست آن سر رشته و از چه می خواهی بنویسی. آن حرف که دلت گفتنش را می خواهد و انتشارش و خوانده شدنش، اغلب نگفته باقی می‌ماند و آنچه نوشته می‌شود و منتشر و گاه خوانده، چیزیست مابین گفتنی‌ها و نگفتنی‌ها ...

نوشتن، برای کسی که  روزگارش را کلمات می‌سازند حکم هوا دارد. یک وقت نفسش تنگ می‌شود، میان همه کارهای روزمره، شاید حین خوردن صبحانه، میان خواندن سطور یک کتاب، حین دوش گرفتن یا ... باید خودش را برساند و بنویسد تا بتواند جلوی خفه شدن را بگیرد... اما اگر آنچه نوشته شد همانی باشد که واقعا باید بنویسد حالش خوب می شود، خلسه و خوبی‌ای که مشابهش کم پیدا می‌شود، کیفیتش نه، نوعش منحصر به فرد است. اما اگر مثل الان اراجیف سرهم کند و آخر هم حرف دلش همان تو بماند و بپوسد، رسوب می‌شود توی رگ های روحش... و یک روز همه چیز تمام می‌شود.

راستی یک روز همه چیز برای همه ما تمام می‌شود، می‌دانستید؟

یک روز همه چیز تمام می‌شود، یک روز که زیاد هم دور نیست باید برویم دنبال بقیه‌اش که قواعدش با اینجا خیلی فرق دارد. کاش امام رضا(ع) آن روزها همراهمان باشد...

عیدتان مبارک


۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۴ شهریور ۹۴ ، ۱۰:۳۸
مریم