معنای زندگی
دیشب
داشتم با مشاورم صحبت میکردم، آخرین جملهای که شنیدم این بود:
«میدونید! معنای زندگی گم شده! این بیچارهمون کرده»
و من پرسیدم: «معنای زندگی یعنی چی؟!»
ـ «یعنی درک ما از زندگی، مثلا از زندگی زن و شوهری»
من گفتم: «هوم!»
هومِ من هیچ معنای مشخصی نداشت، تنها نقطهای بود برای پایان یک بحث! واضح بود که نه ایشان درست توانستند منظورشان را از «معنای زندگی» توضیح دهند و نه من درست متوجه شدم معنای زندگی چیست!
البته
هر کدام از ما توی ذهن خودش برای «معنای زندگی» تعریفی دارد، اما وقتی قرار است آن
را در قالب کلمات بریزیم، اوضاع فرق میکند! مثل «خوشبختی» که نمیتوانیم دقیق و
جامع بگوییم چیست!
تمام امروز را داشتم به معنای زندگی فکر میکردم، به اینکه معنای زندگی من و درک
من از زندگی چیست! و بعد به آدمهای اطرافم و معنای زندگیشان فکر کردم، به اینکه
زندگی مادرم چه معنایی برایش دارد، فلان دوستم! به زن و مردهایی که سالهای سال در
کنار هم زیستهاند، به آنها که در شرف جداییاند، به آنها که عشقشان را رها کردند،
به معنای زندگی آنکه سالها در حسرت بغل گرفتن کودکی مانده، به او که فرزندش را از
دست داده، به او که چندین عشق همزمان دارند، به آنها که ... به اینکه همهی ما
درکمان از زندگی چیست، به چه فکر میکنیم، دنبال چه هستیم! چه چیزی میخواهیم و
...
به اینکه چه چیزهایی به زندگیِ انسان معنا میدهد، پیشنیازهای یک زندگی بامعنا چیست؟!
به نظر میرسد هر چه دنیا به سمت جلو پیش میرود آدمها پیچیدهتر میشوند، روابط
عجیبتر، قصهها بیشتر، زندگیها متفاوتتر و البته معنای زندگی سطحیتر! این
البته نظر شخصی من است. معتقدم که انسانهای سادهی پانصد سال پیش، با اینکه میزان
پیچیدگیشان چه از نظر روحی و چه از حیث
شرایط و امکانات و ... کمتر بوده، اما معنای زندگیشان عمق بیشتری داشته، درکشان
از زندگی و روابط خیلی شفافتر بوده.
ما انسانهای پیچیده، عجیب و متفاوتِ عصر تکنولوژی، با تمام ادعاهامان، با همهی یأسهای
فلسفیمان، با دغدغههای تعجببرانگیزمان، خالی از معنای سبزِ زندگی هستیم. انگار
که محصوریم میان باید و نباید و اما و اگر، چون و چرا، گفت و نگفت، شأن و شخصیت،
تشخیص و پیشبینی و میان همینها وقتمان تمام میشود، بیآنکه بدانیم خارج از این
حصار چقدر میشد ساده و بامعنا زیست ...