قبل از طلوع ...

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دندانپزشکی» ثبت شده است



راه دیگری نبود، این دردی که زیاد هم به درد نمی‌بُرد و گاه‌گاه مثل رعدوبرقی می‌آمد و می‌رفت، فقط با رفتن به دندانپزشکی تمام می‌شد، شب، تصمیم گرفته‌م به این ترس دامنه‌دار پایان دهم، تا صبح با خودم وارد گفتگو و مذاکره شدم، وعده و وعید دادم، به خودم گفتم اگر فردا صبح بروی دندانپزشکی، بعدش می‌توانی بروی بازار و برای خودت هر چقدر دوست داری خرید کنی، بی‌ دغدغه‌ی مُصرف بودن، اصلا می‌توانی بروی کتابفروشی و بدون فکر کردن به این‌که چندتا کتابِ نخوانده داری، باز هم کتاب جدید بخری! رویا بافتم راجع‌به زمانی که دندانم درد ندارد، و آن روز باشکوهی که می‌توانم غذاها را بدون ترس از درد، به سمت راست دهان برانم و مزمزه کنم! خودم را تصور می‌کردم که همچون شوالیه پیروزی از مطب دندانپزشکی، بیرون می‌زنم و زیر نم‌نم باران، پیاده‌روی می‌کنم و ویترین مغازه‌ها را نگاه می‌کنم...

صبح که شد به قولم عمل کردم، ماشین را روشن کردم و شادترین آهنگ سی‌دی را پلی کردم؛ حقم بود، من در حال رفتن به جنگی تن به تن بودم که احتیاج شدیدی به روحیه داشت، خدا هم حواسش به من بود، در آن شلوغی خیابان‌، یک جای پارک خوب برایم در نظر گرفته بود. از پله‌های ساختمان پزشکان که بالا رفتم، چشمم که به اسم دکتر افتاد، یک لحظه تردید کردم، اما به هر حال در را باز کردم!
سه ساعت بعد؛ من، با دندانی بدون عصب، بی‌حس و پانسمان شده، اما بدون درد، پله‌های مطب را پایین آمدم، منتظر بودم چیزی عوض شده باشد، منتظر بودم شجاعتم در عوامل طبیعی هم تأثیری گذاشته باشد، مثلا نم بارانی، هوای تازه و سالمی یا ...  اما خیابان، همان خیابان بود، آدمها با همان شکل و شمایل سابق، تند و تند می‌گذشتند و ماشینها با بوغ و شلوغ‌کاری راهشان را باز می‌کردند، تنها چیزی که عوض شده بود، دندان خراب و دردناک من بود که از دنیا و دردهایش هیچ نمی‌فهمید! هیچ ...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ بهمن ۹۱ ، ۰۹:۴۲
مریم