قبل از طلوع ...

۶ مطلب با موضوع «دل نوشت» ثبت شده است

بچه بودم، نُه، ده ساله! جمعه‌ها، بالشت‌هایمان را ردیف می‌کردیم جلوی تلوزیون کمدی‌ شکل خانه مادربزرگ و «دوقلوهای افسانه‌ای» می‌دیدیم. قبل یا بعد از برنامه کودک، پخش خبر بود. خبر، از دختری می‌گفت که در المپیاد ریاضی مدال طلا گرفته و توانسته بود تمام سوالات المپیاد جهانی را بدون کم و کاست جواب بدهد. من، بچه‌زرنگ مدرسه‌ و فامیل بودم. رویایم المپیاد و مدرسه تیزهوشان و از این‌جور چیزها بود. از آن پخش خبری به بعد، مریم میرزاخانی برایم غول بود. غول شکستن تمام موانع و رسیدن به قله‌!
من، المپیادی شدم، البته نه ریاضی، المپیاد ادبیات. به سن و سال مریم که رسیده بودم دیگر چندان حال و هوای درس خواندن نداشتم، روزی که در کلاسمان را زدند و اسمم را جزء سه نفر برگزیده المپیاد خواندند، از تعجب دهانم باز مانده بود. انتظارش را نداشتم، اگرچه که «عروض و قافیه» و «آرایه‌های ادبی» و «تاریخ ادبیات» را یک‌جور الهام‌بخشی، بدون خواندن و حفظ کردن، بلد بودم، اما دیگر این رویاها از سرم افتاده بود، تنها کیف و هیجان داستان، یک هفته مدرسه نرفتن و آماده شدن برای المپیاد بود که به سرخوشی گذشت.
از دیروز که خبر مرگ مریم میرزخانی همه را شوکه کرده، به رویا فکر می‌کنم. به رویاهایمان، به آنها که رفتند و رسیدند و به ما که سرمان گرم شد و فراموش کردیم. به مرگ که در نهایت همه را می‌بلعد. به دختر مریم فکر می‌کنم و به حسرتی که بعدها از نبود مادر در دلش می‌نشیند، مادری که از نوابغ و نوادر روزگار است. به چهل‌سالگی فکر می‌کنم و غافلگیری مرگ! به زندگی مریم‌ که آنقدر عریض بود که طول کم‌اش چندان به چشم نیاید.
عکس مریم با آن نگاه پرفروغ و چشم‌های بی‌رنگ گوشه‌ی دسکتاپ است و هر بار که صفحه‌ای را باز و بسته می‌کنم، چند دقیقه‌ای مثل آدم‌های هیپنوتیزم شده، قفل می‌شوم!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ مرداد ۹۶ ، ۱۱:۰۱
مریم

به حجم اخبار متفاوتی که در طول روز می شنوم و میخوانم فکر میکنم. به تأثیر این همه حرف‌ متفاوت و متناقض و سطحی و به قول «نفیسه مرشدزاده» حرف‌های زندگی نشده، که معلوم نیست از کجا سروکله‌شان پیدا می‌شود. به سرم فکر می‌کنم که پر از صداست. به خبر کشف حجاب این بازیگر و مهاجرت آن ورزشکار، به «هضم شدن در معده آزمند اجتماعات بیگانه» به تجاوز گروهی‌ای که در دست بررسی‌ست، به فیلتر شدن تلگرام، به برجام، به گریز آناتومی، به هدایت و گلشیری، به مرشد و مارگریتا، به اعترافات روسو، به تو فکر می‌کنم!


فرزانه طاهری گفته داستان نویسان ما دچار فقر تجربه‌اند، به فقر تجربه فکر می‌کنم به فقر به تجربه! به تجربه‌ی فقر. روسو گفته پولی که در جیبمان است وسیله‌ای برای آزاد بودن است، پولی که به دنبالش هستیم وسیله بردگی. به پول فکر می‌کنم به اسارت به بردگی. محدثه گفته وبلاگت را به‌روز کن، من گفته‌ام وقت ندارم. به وبلاگ فکر می‌کنم به دل‌نوشته، فرزانه طاهری گفته حوصله خواندن دل‌نوشته ندارد، من هم حوصله خواندن شازده احتجاب را ندارم، یک، یک مساوی! به شازده احتجاب فکر می‌کنم به تأثیر هدایت و گلشیری بر ادبیات داستانی، به بحث امروزمان بر سر تأثیر هدایت و گلشیری! به ادبیات داستانی، به جمال میرصادقی... به فرق میان داستان و خاطره فکر می‌کنم، به سردار همدانی، به مصاحبه، به تهران ... به تو فکر می‌کنم!


به خواندن یک کتاب عاشقانه‌ و یک مجله زرد فکر می‌کنم به دیدن یک سریال آبکی کره‌ای به «گو جون پیو» به عموشلبی فکر می‌کنم به قطعه گم شده به مثلث‌های نوک تیز که میخواستند نقش قطعه گمشده دایره را بازی کنند... به بازی فکر می‌کنم به کلش به کندی کراش به هفتاد دو ساعت صبر کردن برای گذر از مرحله صدو ده به صدو یازده، به هفتاد دو فکر می‌کنم، به صبر به گذر، گذر از کربلا به شام ... به تو فکر می‌کنم!

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ آبان ۹۴ ، ۰۰:۴۶
مریم
می‌ترسم!
ترس آن حسی است که تا پیش از این ـ یعنی تا همین یکسال قبل ـ هرگز به این گستردگی سراغم نیامده بود. ترس آخرین احساسی بود که مرا از انجام کاری، رفتن به مکانی یا هر فعل دیگری، بازمی‌داشت. هرگز از تنها ماندن در هیچ‌جایی احساس ترس نداشتم! در تصوراتم از آینده هیچ نکته ترسناکی به چشم نمی‌خورد. نفرت، خشم، محبت، دلسوزی، همدردی و ... به وفور و عمیق وجود داشتند و ترس، سطحی بود و مادی. به  ندرت پایش به مباحث غیر مادی زندگی‌ام باز می‌شد اما از یک زمانی که چندان هم دور نیست، مچ خودم را در حالی گرفتم که به شکل رقت‌انگیزی از هر اتفاقی می‌ترسیدم.

وقتی مجبور شدم تنها در شهری غریب توی آپارتمان کوچک با پنجره‌های روبه خیابان و بی‌پرده بمانم، تلوزیون را تا صبح خاموش نکردم و چراغ توی تراس را روشن گذاشتم و هر نیم‌ساعت هراسان از خواب پریدم... چند روز بعدتر وقتی تنها در هتل ماندم، اولین حسی که سراغم آمد ترس بود. هیچ نکته ترسناکی وجود نداشت. همه چیز در کمال آرامش سپری می‌شد اما من ناخودآگاه می‌ترسیدم.

هر بار که حقوق کاری به حسابم واریز می‌شود عوض شادی، ترس به سراغم می‌آید. هرگاه که به آینده و اهدافم فکر می‌کنم عمیقا دچار ترس می‌شوم. صف کتابهای خوانده نشده مرا می‌ترساند. دیدن تصادف در خیابان مرا می‌ترساند. وقتی موتورسواری از کنارم می‌گذرد، می‌ترسم و تا آنجا که بشود با چشم دنبالش می‌کنم. به کسری نگاه می‌کنم و می‌ترسم. از شروع کار جدید می‌ترسم، وقتی عکس‌های نامتعارف یک مراسم ازدواج را دوستی برایم می‌فرستد و ابراز خشم و تنفر می‌کند از فرهنگ رو به زوال، من فقط می‌ترسم. از شروع دوستی‌های جدید می‌ترسم. از شماره‌های ناشناس می‌ترسم. شب‌ و روز با کابوس از دست دادن نزدیکانم از خواب می‌پرم و می‌ترسم.

جنس ترسم اما از آن‌ها نیست که جیغ بکشم، یا از جا بپرم و اشکم جاری شود. حتی وقتی عابرپیاده‌ای بی‌حواس جلوی ماشینم ظاهر می‌شود، از جا نمی‌پرم. ترس من فقط با ابروهایم کار دارد، آنها را درهم می‌کند. آرامش خوابم را گرفته. نیمه شب‌ها بیداری می‌کشم، صبح‌ها زودتر از خواب می‌پرم و خوابهای بعدازظهرم سرشار از کابوس‌های ترسناک است.

یک موجود منتظر و ترسو در من زندگی می‌کند که مدام دارد فکر می‌کند ز
یر پوست این آرامش چه اتفاقاتی دارند زندگی می کنند که پا به پا می‌کنند وقتش برسند بپرند بیرون و همه چیز را خراب کنند



۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۳۱
مریم

مادرم از ماهی فریز شده در بسته‌های وکیوم متنفر است. به همین خاطر شال و کلاه کردیم و راه افتادیم سمت بازار ماهی فروش‌ها که جایی‌ست بسیار بویناک و سرشار از انواع ماهی‌، میگو، یخ‌ و آدم‌هایی با چکمه‌های بلند. کنار بازار ماهی بازار تره‌بار است و سیل آدم‌هایی که مورچه‌وار راه باریک دالان‌طور را بالا و پایین می‌روند تا بادمجان مغازه اول را با بادمجان مغازه سوم مقایسه کنند و قیمت فلفل سبز دستشان بیاید و فندق و زرشک تازه و انار نوبرانه بخرند. بازار ماهی و تره‌بار یک جوری کنار هم قرار گرفته‌اند که متوجه مرزشان نمی‌شوی. ماهی‌ها جلوی پیشخوان مغازه‌ها روی هم چیده شده‌اند و با چشمان معصومشان زل زده‌اند به سقف. و لابد میان آن همه یخ حسابی سردشان است. یخ‌ها آب شده‌اند و از جلوی پیشخوان ماهی فروشی‌ راه باز کرده‌اند و جوی آبی میان مغازه‌های میوه و سبزیجات درست کرده‌اند. از بوی سبزی‌ و پیاز و کدوی لهیده و مانده از روزهای قبل با بوی ماهی و میگو ترکیبی درست شده که دخل حس بویایی آدم را در می‌آورد.

من از ماهی‌های روی پیشخوان سر درنمی‌آورم. شیر، قباد، حلوای بوشهری، آزاد شمال، ماهی کوچکی که وقتی سرخ یا کبابشان کنی چیزی ازشان باقی نخواهد ماند، کنار هم ردیف شده‌اند و مادر بین آنها دنبال بهترینش می‌گردد که تازه باشد. آقای چکمه‌پوش ماهی‌های منتخب مادر را توی نایلون می‌گذارد و ما را به سوی صندوق هدایت می‌کند، آقای پشت صندوق با دست به سمت کارگری که گوشه مغازه مشغول تمیز و قطعه کردن ماهی‌هاست اشاره می‌کند و می‌گوید: «پول می‌گیره، تمیزش می‌کنه براتون» سر آقای تمیزکننده شلوغ است. با دقت و اخم کار می‌کند. ما عجله داریم، مامان می‌گوید برویم، ماهی تمیز کردن که کار مرد نیست، خودم تمیزش می‌کنم.


نایلون‌های حاوی سبزی و میوه و ماهی و مایع ظرفشویی و بیسکویت و ...را از صندوق عقب ماشین برمی‌داریم و تا آسانسور دنبال خودمان می‌کشیم. از وقت ناهار گذشته و  از گرسنگی و تشنگی هلاک شده‌ایم. کسی نای تمیز کردن ماهی‌ها را ندارد، اما تا من ناهار فوری را حاضر کنم مامان مشغول ماهی‌ها می‌شود. از اعتراض‌اش معلوم است کلافه شده. می‌گویم: « بذارید من بیام کمکتون»

ماهی را توی دستم می گیرم و سعی میکنم باله کنار شکمش را جدا کنم، باله با استخوانی سخت به شکم‌اش چسبیده، سر تیز کارد را فرو می‌کنم کنار باله و با فشار به سمت چپ می‌کشم. کارد از کنار باله رها می‌شود و فرو می‌رود توی انگشت وسطی دست چپم. خون جاری می‌شود. مامان هول می‌کند. من سعی می‌کنم به روی خودم نیاورم و به ادامه قطع کردن باله ماهی بپردازم اما نمی‌شود. تلاش نابجایی‌ست.

چسب زخم را روی انگشت حلقه می‌اندازم و به موضوع مقاله‌ای که باید امروز تمامش کنم فکر می‌کنم و ذهنم از میان مقاله شیفت می‌کند روی تحلیل شخصیت یکی از آدم‌های اطرافم و بعد که به این نتیجه می‌رسم تعادل روانی ندارد، ذهنم بدون هیچ حاشیه‌ای می‌پرد روی اینکه کاش دوباره بروم سفر و بعد یاد امام رضا(ع) می‌افتم و ...

شب شده، باید وضو بگیرم، چسب روی انگشت حلقه را باز می‌کنم، با کمال تعجب می‌بینم چسب را اشتباهی انداخته‌ام. خط زخم روی انگشت وسط غمگین و معترض نگاهم می‌کند، قرمز و سوزناک و دردناک! انگشت کناری بدون هیچ خط و خشی تیمار شده. مامان می‌خندد. خیلی می‌خندد. من هم همراهی‌اش می‌کنم. وسط خنده‌ها گریه‌ام می‌گیرد. اینکه جایی را مرهم بگذاری که دردی ندارد، گریه دارد. اینکه عضو زخمی به حال خودش رها شده و حتی شاهد این اشتباه دردناک بوده، گریه دارد. اینکه چندبار در زندگی‌ام اشتباهی درد کشیده‌ام، اشتباهی تیمار کرده‌ام، اشتباه رفته‌ام گریه دارد ...

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ شهریور ۹۴ ، ۰۱:۰۷
مریم

در اندرون من خسته دل، کسانی زندگی می‌کنند. مثلا یک مشاور درون دارم که بالغ، عاقل، با معلومات و باتجربه است. حرفهای خوبی می‌زند. راهکارهای کارایی ارائه می‌دهد و ساعت‌ها با من درمورد اتفاقات زندگی‌ام وارد بحث و تحلیل و تفسیر می‌شود. این است که زیاد نیاز به مشاور را تا به حال احساس نکرده‌ام. تقریبا گمان می‌کنم مشاور درونم هرچیزی را که باید، می‌داند و درک صحیح‌تری نسبت به من و شرایطم دارد، درکی که هیچ مشاور و روانشناس دیگری محال است به آن دست پیدا کند. این عدم احساس نیاز از ترکیب کمی خودشیفتگی به علاوه دوست نداشتن و بی‌اعتمادی به مشاورها ناشی شده است. البته این دلیل نمی‌شود که من به دلیل حضور مشاور باتجربه‌ی درونم همیشه عاری از خطا عمل ‌کنم و بهترین تصمیمات را ‌بگیرم، چون علاوه بر مشاور درون، یک خر درون هم دارم که گاه مشاور را مغلوب می‌کند. خر درون موجود بدی نیست، به زعم من برای هر زندگی‌ای لازم است، خر درون زندگی را از کسالت بیرون می‌آورد و به انسان جرئت ریسک کردن، کمی وقاحت عزیز و مقادیری دل را بزن به دریا، می‌دهد. خر درون باعث می‌شود نیم ساعت مانده به تحویل پروژه، لپ‌تاپ را خاموش کنی و بروی برای خودت پیتزا درست کنی، یا ترغیبت می‌کند دل به دریا بزنی و ماشینت را که عصای دستت هست بفروشی و با پولش مغازه باز کنی، خر درون زمانی که با مخ به زمین خورده‌ای و تمام تنت کوفته شده، قاه‌قاه و هرهر شروع به خندیدن می‌کند و تشویقت می‌کند که با وجود جیبی که تارعنکبوت بسته، با آخرین موجودی‌ات بزنی به جاده و خوش بگذرانی.  خر درون موجود دوست داشتنی و خریست. کسانی که خر درونشان را کشته‌اند آدم‌هایی هستند که مقررات درونشان بر آنها حکومت می‌کند و اجازه گردش تا نزدیکی مرز قوانین درونی را هم به آنها نمی‌دهند. من یک نفر را می‌شناسم که از وقتی شناختمش هرچیز درونی داشت به جز خر درون، این اواخر معتقد بود قلبش از عقلش عقب افتاده، من فکر می‌کنم نیاز به خردرون در وجودش غوغا می‌کند. خر درونی که به آدم‌ها اجازه می‌دهد عاشق شوند.


علاوه بر مشاور و خر، یک پرسشگر و یک پاسخگوی درون دارم که محکمه درونی را خیلی خوب اداره می‌کنند. درست مثل مناظره‌های انتخاباتی که قبل از انتخابات از تلوزیون پخش می‌شود، هر حرکت و رفتاری باعث پرسیدن یک «چرا؟» و «که چی؟» از سمت پرسشگر درون می‌شود. پاسخگو هم مثل مشاور گاه غالب است و گاه مغلوب.
کسان دیگری هم در وجود من زندگی می‌کنند که اصلا راضی نیستند ازشان نامی برده شود. در هر صورت مشاور درونم با اینکه دلش نمی‌خواهد و می‌ترسد بدآموزی داشته باشد، توصیه می‌کند خر درونتان را جدی بگیرید و زیادی هم به پرسشگر درون رو ندهید...


۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۸ مرداد ۹۴ ، ۱۸:۰۲
مریم


جسد مرد پنجاه ساله را پشت یک پرادو، از رشت تا شیراز آورده‌اند، کولر اتومبیل، جسد، راننده و زن ...! زنی که لابد خواسته تا آخرین دقایق، همسفر باشد. ساعت حدود 12 شب است که سیل اتومبیل‌هایی که رفته‌اند به استقبال، از کنار دروازه قرآن رد می‌شوند. جسد ِ پشت پرادو، پدر است. پدر چهار فرزند که من هرگز ندیدمش و این اواخر بیشتر اسمش را شنیده‌ام. دخترش را اما دیده‌ام و می‌شناسم. دختری که حالا از میان مردها و اتومبیل‌ها، از میان تاریکی وهم‌آلود ساعت یک نیمه شبِ قبرستان، راه باز می‌کند و می‌دود... صدای غریبانه بابا گفتن دخترک هم نمی‌تواند کاری با بغض نشسته در گلویم که از صبح بیچاه‌ام کرده، بکند. متعجب آدم‌ها را نگاه میکنم، پسری که فریاد می‌کشد، همسری که روی زمین افتاده، تازه عروسی که با موهای بلوند و پریشان شده جیغ می‌کشد، زن‌هایی که با چشمهای اشکبار دست‌های خواهر ِ مرد را گرفته‌اند. همه آمده‌اند تا جسد را تحویل غسالخانه قبرستان بدهند.

این صحنه‌ها آشناست. صحنه‌ی سوگواری و بهت ِ آدم‌های عزیز از دست داده برایم آشناست. وقتی که پله‌های خانه مادربزرگم را بی‌رمق پایین می‌آمدم و فکر می‌کردم: «حالا چی می‌شه؟» هفت ساله‌ای بودم که هیچ تصوری از مرگ نداشت. عزیزدردانه‌ای که شب‌ها را سر روی بازوی بابایش می‌گذاشت و بخاطر ازبَرخواندن شعار هفته ازش هدیه و تشویق می‌گرفت و هرگز گمان نمی‌کرد به زودی قرار است دلخوشیِ «بابا» گفتن را برای همیشه از دست بدهد. صحنه‌ها آشناست. صحنه‌ی لباس مشکی‌های خاکی شده، چشم‌های به خون نشسته، صداهای گرفته...

بغض، هنوز هم مصرانه سرجایش نشسته و خیال باریدن ندارد. با سرعت از میان سنگ قبرها و جوان ناکام‌ها می‌گذریم تا برسیم به خانه‌ای که قرار نیست دیگر پدر داشته باشد. به همراهم میگویم: «کدام از ما باور می‌کند روزی روی دست فامیل و آشنا به اینجا بیاید؟» کدام از ما باور میکند، گریزی از این سنگ‌های سرد و سیاه  و این تاریکی وحشت‌آورد نیست؟

 

خانه، خانه‌ای که عزیز از دست داده، که روی در یخچالش عکس خوشحال دخترک کنار پدرش، چسبیده، که توی کمدش، لباسهای مردی آویزان است که حالا تن یخ‌کرده‌اش به هیچ لباسی نیاز ندارد، خانه‌ای که شاهد جیغ و اشک و اندوه است را، می‌شناسم. ردیف صاحب عزاهای پریشان و بی‌حال و ناامید، کنار دیوار سفیدی که زیر روشنایی‌اش نقش سر مردی است که روزها، وقت برگشتن از کار سرش را به آنجا تکیه داده، غمگین‌ترین صفی‌است که دیده‌ام.

وقتی بعد از ده روز قدم به خانه‌مان گذاشتیم، کلاه کاسکت بابا توی کمد بود. لباسهایش روی جالباسی. موتور و ماشینش توی حیاط خانه... خانه ... خانه دیگر خانه نبود، خانه نشد. غم پیچید توی فضایش، حتی روزی که تولد شانزده‌سالگی‌ام را جشن گرفتم، غم بود، در تمام سال تحویل‌های کنار سفره هفت سین و قاب عکس سیاه و سفید بابا، غم بود، اشک بود! کنار کارنامه‌های معدل بیستم که امضای کج و معوج و تقلیدی خودم بود و معلم هم راز کلک معصومانه‌ام را می‌دانست، اشک‌های طولانی دخترکی بود که باور نمی‌کرد ...

 

می‌گویم، بگذارید جسد پدرش را ببیند، می‌گویند: «نه!» طاقت ندارد، حالش بد می‌شود، امروز دوبار غش کرده. آرام‌بخش بهش زده‌اند. چشمهای مبهوت دخترک، حرفی ندارد. نظری ندارد... می‌گویم: بگذارید ببیند تا باور کند رفتنش را تا یک عمر چشم انتظار کسی که نیست، نماند!

 

منِ هفت ساله را نبردند تا ببینمش، چیزی نگفتم، مثل یک بچه خوب و سر به راه به حرف بزرگترهایم گوش کردم، اما ... اما باور نکردم که ... عوضش هر شب خواب دیدم، بابا آمده! خواب دیدم پیر شده و من بزرگ شدم. رویا بافتم که همه چیز یک اشتباه و دروغ بزرگ بوده و قرار است بابا بیاید و مرا ...

 

دخترک از جایش بلند می‌شود، می رود سمت مادرش که آن سوی اتاق نشسته و بی‌تاب است و با صدای گرفته می‌نالد، جلویش می‌نشیند، تو چشمهایش زل می زند و میگوید: «نکن مامان!»

من، لازم نبود روبه‌روی مادرم بنشینم، آنقدر کوچک بودم که توی بغلش به راحتی جا می‌شدم. آنقدر بزرگ نبودم که معنای دلداری را بفهمم، نمیدانستم چه باید بگویم. نشستم توی بغلش و اشکهایش را پاک کردم و گفتم می‌گن بابا مُرده، مُرده؟!!

 

بالاخره این بغض کهنه ترکید... راهش را پیدا کرد...

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ مرداد ۹۴ ، ۱۵:۱۷
مریم