قبل از طلوع ...

۴ مطلب در تیر ۱۳۹۴ ثبت شده است

همان‌قدر که محدودیت خلاقیت می‌آورد. دلِ تنگ و ذهن ِ خسته هم دنبال راهکارهای جدید می‌گردد. شاید این هم، همان محدودیت باشد. به نظرم مهم‌ترین راهکارهای دنیا را دلتنگ‌ها اختراع کردند. نادر می‌گوید: دلتنگی آغاز انسان است. من می‌گویم دلتنگی آغاز همه چیز است. همه چیز از دلتنگی شروع می‌شود. دلتنگ حرم هستم، دلتنگ همین یک ماه قبل که مرا در آغوشش جا داد. دلتنگ حس خوب لمس ضریح بعد از پانزده سال. دلتنگ آن جواب سوالهایم که یک به یک با نشانه‌های حیرت‌آور روبه‌رویم می‌گذاشت. دلتنگ آن خادمی که انگشتر عقیق یمنی را بهم داد. دلتنگِ تنهایی و امیدواری آن سفر ... دلتنگ قرآن باز کردن‌ها... دلتنگ آن‌که بود، آن‌که بودم، آن‌که نیست، آن‌که هستم ...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۶ تیر ۹۴ ، ۱۴:۲۶
مریم
«پنج‌شنبه فیروزه‌ای» آخرین اثر سارا عرفانی‌ست. برای خواندنش هیچ اشتیاقی نداشتم، چرا که پیش از این، هر آنچه از عرفانی خوانده بودم را دوست نداشتم. با این حال کتاب را خواندم...  «پنج‌شنبه فیروزه‌ای» از نظر من تلاش عرفانی برای به تصویر کشیدن نوعی سبک زندگی اسلامی است، در قیاس با چند سبک زندگی دیگر. ماجرای چند دختر و پسر دانشجو که تحت یک اردوی دانش‌جویی راهی «مشهد» می‌شوند. داستان از زبان «غزاله» روایت می‌شود، دختری  دانشجو که فلسفه خوانده، مذهبی است و عاشق! و سه سال است که بر سر راه وصالش مشکلاتی وجود دارد. پسری که «غزاله» دوستش دارد نامش سلمان است که او هم در همین اردو حضور دارد. داستان مجموعه‌ روایت‌هایی است از زبان این دو.  نویسنده  علاوه بر به تصویر کشیدن سبک زندگی اسلامی،  به بحث ارتباط دختر و پسر پرداخته تا به حوزه‌ای حساسیت‌زا که در رمان‌های مذهبی کمتر به آنها پرداخته می‌شود، قدم بگذارد.  با این کار هم به جذابیت و تعلیق داستان کمک کرده و هم به زعم من تلاش کرده که نوعی ارتباط درست را ترسیم کند.
عرفانی سعی کرده شخصیت محوری داستان یا قهرمانش را در مسیر سلوک قرار دهد و بهترین بستر برای این سلوک را «زیارت» در نظر گرفته. تلاش او برای خلق شخصیت‌های باورپذیر و خاکستری  که خواننده امروزی بتواند به راحتی با آن همذات پنداری کند، قابل ستایش است و استفاده از به‌روزترین اصطلاحات رایج میان جوانان که اغلب بر گرفته از زندگی و شبکه‌های مجازی هستند به نظر می‌رسد به همین منظور اتفاق افتاده.
با این حال شخصیت‌های فرعی زیاد خوب از آب درنیامده‌اند، سردرگمند، خاکستری‌شان، خاکستری قابل قبولی نیست. حتی خود غزاله هم با این که تلاش شده طوری شخصیت‌پردازی شود که قابل ‌باور بوده و سفید مطلق نباشد، اما خیلی خوب و روشن نیست، از نظر یکپارچگی و تعادل شخصیتی کمی دچار مشکل است انگار.
سلمان شخصیت دیگری است که نقش روبه‌روی غزاله است و عاشق او! توصیفاتی که از زبان سلمان می‌شنویم، کمی لوس‌اند، به تصویر کشیدن و توصیف جمع‌ها و دوستی‌های پسرانه این احساس را منتقل می‌کند که عرفانی نتوانسته به خوبی به تصویر کشیدن جمع‌های دخترانه از پس آن برآید.
خط و ربط‌ها هم گاه کمی زردند. جا به جا شاهد شفا گرفتن و کرامات ویژه و اتفاقات کمیاب هستیم. بعضی شخصیت‌های فرعی بی‌ هیچ رسالت خاصی وارد داستان می‌شوند و بدون هیچ پایان بندی جذابی از داستان حذف می شوند، نمونه‌اش «ناصر» راننده تاکسی‌ای که آخرش هم درست مشخص نشد که اتفاقات زندگی این آدم چه چیزی را میخواست به خواننده بگوید. رمان، کشف خاصی ندارد، لذت ویژه‌ای نصیب خواننده‌ نمی‌کند.
اما با وجود نواقصی که در متن داستان وجود دارد، تلاش دائمی عرفانی در حوزه رمان و داستان متعهد و مذهبی، که کمتر کسی سراغش می‌رود، قابل احترام و ستایش است.

از نظر من این کتاب مناسب دختران 15 تا 20 سال است و می‌تواند رقیب خوبی برای رمان‌های زرد باشد که دست به دست بین دختران نوجوان می‌چرخد.
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۹۴ ، ۱۸:۰۴
مریم


این را وقتی کسری کوچک بود و از دل‌درد به خودش می‌پیچید توی گوشش می گفتم: «عمه‌جان، بزرگ شدن درد دارد»
حالا که کمی بزرگتر شده و دارد دندان‌هایش جوانه می‌زند و گاهی از درد چانه‌اش را به زمین می‌کوبد یا انگشتهای مرا با اصرارا و سماجت به درون دهانش می‌کشد و تیزی دندان‌های تازه جوانه زده را فرو می کند توی دستهایم، دوباره برایش یادآور می‌شوم. «عمه جان! بزرگ شدن، درد دارد» در واقع این را به خودم می‌گویم! «مریم جان، رشد کردن، درد دارد» دردهایی که گاه آنقدر جانسوزند که جراحتشان تا ابد می‌ماند، اما تو ناچاری از پذیرش و حتی‌تر ناچار از رشد.
این قانون این طبیعت کوفتی‌ست. از آن قانون‌هایی که باید پذیرفتش و جز پذیرش کار دیگر نمی‌توان کرد. زمانی که حالم بهتر باشد و کسری حال و حوصله گوش سپردن به قصه داشته باشد برایش داستان آن کرمی را خواهم گفت که با چه سختی می‌خواست پیله‌اش را بدرد و بیرون بیاید و مردی از سرخیرخواهی و دلسوزی پیله را به جای کرم، زودتر و سریعتر درید، اما کرم هرگز پروانه نشد! چرا که سختی رشد را تجربه نکرد!
 بار بزرگ شدن را نمی‌توان روی دوش دیگری گذاشت.
الان که کلی بار روی دوشم دارم، که از زمین و زمان گله‌مندم، که سختی‌ها هر روز، تصاعدی تعدادشان زیاد می‌شود و هر بار به خودم می‌گویم: «این ضربه نهاییست» که خودم را جسم نیمه‌جانی می‌دانم که از هر طرف تیرِ مشکلی تازه به سمتش روانه می‌شود، نمی‌توانم به پروانه شدن فکر کنم، این روزها تنها به گذراندن فکر می‌کنم... این روزها که می‌گذرند شادم، این روزها به‌درک که می‌گذرند. چه بهتر که بگذرند و دیگر هرگز برنگردند...
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۹۴ ، ۰۱:۴۰
مریم

خصوصیات بزرگسالی یک دفعه غافلگیر می‌کنند آدم را، یک‌باره می بینی چقدر راحت تر از قبل می‌گذری، چقدر مرز بین عقل و احساست پررنگ‌تر شده، چه ساده سکوت می‌کنی، چه تأسف بار بدون دوست داشتنی‌ها و عزیزانت می‌گذرانی، چه خوب تنها سفر می‌کنی، چه بزرگسالانه تنهایی خرید می‌روی، تنهایی رستوران می‌روی و ... 

آرام و نرم می‌آید و می‌نشیند میان لحظه‌های زندگی. نمی‌دانم خوب است یا بد، اما هست و هست‌ها را باید پذیرفت، این پذیرفتن حقایق هم یکی از خصوصیات بزرگسالی است که آدم نمی فهمد دقیقا از کی به این سادگی به «هست‌»ها تن داده...



۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ تیر ۹۴ ، ۰۱:۲۰
مریم