قبل از طلوع ...

۴ مطلب با موضوع «نقد کتاب» ثبت شده است

«برهوت عشق» را من نخریدم، نام کتاب مرا به یاد رمان‌های فهمیمه رحیمی و مودب‌پور انداخت. راستش حتی ورقش هم نزدم. اما دوستم آنرا خرید و قبل از این‌که خودش بخواند، من امانت گرفتمش، دلیل اینکه چرا با این پیش‌داوریِ آماتور کتاب را امانت گرفتم و خواندمش، این است که من یک همه‌چیزخوان بوده‌ام و این روحیه را همچنان با خودم دارم. قضاوت عجولانه‌ای بود.
اعتراف دیگرم این است که تا به حال نام «فرانسوا موریاک» به گوشم هم نخورده بود. شاید هم خورده و من دقت نکردم، چون همین لحظه احساس کردم جایی نامش را خوانده‌ام. موریاک برنده جایزه نوبل ادبیات سال 1952 است. به جز نوبل ادبیات، جایزه بزرگ رمان از آکادمی فرانسه را هم دارد. روزنامه‌نگار و شاعر هم بوده و 85 سال عمر کرده. از او به عنوان یکی از بزرگترین نویسندگان قرن بیستم اروپا یاد می شود. فرانسوا هم مثل بسیاری دیگر از نویسندگان که در شرح حالشان می‌خوانیم که از طبقه خود متنفر بود؛ ثرتمندزاده‌ای است که طبقه‌اش را نقد می‌کند و سعی دارد حرفهای طعنه‌دار به آنها بزند.
موریاک را پدر نسل جدیدی از نویسندگان کاتولیک فرانسه می‌دانند. بیشتر شهرت او بخاطر همین کتاب «برهوت عشق» است.





خطر لو رفتن داستان

برهوت عشق با این جمله شروع می‌شود: «طی سالها رمون کورژ، با این امید زندگی کرده بود که روزی دوباره ماریا کروس را سر راهش ببیند و به سختی از او انتقام بگیرد» تعلیق داستان از همین ابتدا آغاز می‌شود، لازم نیست سه فصل توصیف و تفسیر بخوانید تا رمان جذبتان کند، چون با همان جمله اول از خودتان می‌پرسید، چرا؟ چطور؟ آیا موفق می‌شود؟ ماریا کروس کیست؟ و ... رمان خیلی زود فلش‌بک می‌خورد به زمان نوجوانی رمون کورژ و داستان آشنایی‌اش با ماریا کروس که زنی بیوه و فرزند مُرده است را تعریف می‌کند. عشق رمان کورژ نوجوان که از قضا نوجوانی منزوی، درونگرا و بی‌تفاوت نسبت به همه هنجارهاست به ماریا کروسی که به دلیل مشکلات زندگی کم کم تن به فساد می‌دهد و بدنامی را با خود یدک می‌کشد، دست‌مایه چند فصل رمان است. پدر رمون، دکتر است و از آن مردهایی که این روزها زیاد اطرافمان می‌بینیم و زنی دارد که مابه ازاء بیرونی برای او هم زیاد است. زندگی بدون عشق پدر رمون، او را در پنجاه و دوسالگی به دام عشق ماریا کروس می‌اندازد و خب اگر می‌خواهید بدانید چه بر سر عشق مشترک پدر و پسر می‌آید، کتاب را بخوانید.
«برهوت عشق» کتاب لاغری است، 206 صفحه دارد، اصغر نوری آنرا ترجمه کرده و نشر افراز به چاپ رسانده. قیمتش هم فقط 5000 تومن است!


از فصل دوم کتاب تصمیم گرفتم آنرا برای خودم نگه دارم و یکی برای دوستم بخرم و شروع کردم به خط خطی کردنش. بعضی کتابها را بدون های‌لایت و خط خطی و حاشیه‌ نوشتن نمیتوان به پایان رساند و «برهوت عشق» از آن کتابهاست... جابه‌جای کتاب پر از جملاتی است که احساس می‌کنید نویسنده دست برده به پنهانی‌ترین و عمیق‌ترین لایه‌های عقل و دلتان و از ناخودآگاهتان آنها را بیرون کشیده ... اتفاق خوب دیگر کتاب، شخصیت‌پردازی خوب و باورپذیر و جذاب است. کتاب شخصیتهای متفاوتی را روایت میکند، حتی آنهایی که در سایه هستند هم آنقدر خوب درآمده‌اند که کاملا میتوانید در ذهنتان آنها را تصور کنید و در دنیای واقعی دنبالشان بگردید



این جمله از متن کتاب در پشت جلد چاپ شده است:
... کدام منطق باید ما را از رنج تحمل‌ناپذیر لحظه‌ای نجات دهد که در آن، فردی که می‌پرستیمش و نزدیکی با او برای زندگی و حتا تن ما حیاتی‌ست، با قلبی بی‌تفاوت و شاید راضی با غیبت همیشگی ما کنار می‌آید؟ برای آن که برای‌مان همه‌چیز است، هیچ‌چیز نیستیم.


همه ما توسط کسانی که دوست مان داشته‌اند ساخته و باز ساخته شده‌ایم، ما اثر افراد اندکی هستیم که در عشق‌شان به ما سماجت به خرج داده‌اند
۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ مرداد ۹۴ ، ۱۰:۳۰
مریم

خطر لو رفتن داستان وجود دارد!


«عشق پنهانی، عشقی که انسان جرئت نمی‌کند هرگز با هیچ‌کس درباره‌ی آن گفتگو کند، به زبان بیاورد، به هر دلیلی که بخواهید ـ از لحاظ قیود اجتماعی، از نظر طبقاتی، به سبب اینکه معشوق ادراک نمی‌کند و به هر علت دیگری، آن عشق است که درون آدم را می‌خورد و می‌سوزاند و آخرش مانند نقره‌ی گداخته شفاف و صیقلی می‌شود» ـ از متن کتاب ـ


cheshmhayash


پس از پشت گوش انداختن هزارباره، و حسرت خوردن‌های بی‌فایده که آخر چرا من «چشمهایش» را نمی‌خرم، چرا من «چشم‌هایش» را نمی‌خوانم! بالاخره موفق به خواندن این رمان شدم.
«چشم‌هایش» را بزرگ‌علوی در سال 1331 نوشته است و به قول خودش «نزدیک بود که سری توی سرها دربیاورد»! آنچه که درباره بزرگ‌علوی می‌گویند این است که او جزء بنیانگذاران حزب توده بوده است و تمایلی هم به فلسفه مارکس داشته. بزرگ‌علوی در رشته روانشناسی و علوم تربیتی تحصیل کرده و در روانشناسی به نظریات فروید علاقه‌مند بوده است. در پایان رمان چشم‌هایش یک فصل کوتاه از زبان نویسنده آورده شده که به شرح داستان نویسندگی‌اش پرداخته و این‌که چرا نتوانسته به زعم خودش نویسنده بزرگی شود و از آشنایی‌اش با صادق هدایت و تأثیری که از او می‌گرفته گفته است. اگرچه که خودش می‌گوید: «من برای هدایت احترام زیادی قائل‌ام و سبک کار او را دوست داشتم؛ اما تصورات و آمال او را نمی‌پذیرم و از او تقلید نمی‌کنم.»
 به هر حال آنچه که بیش از هرچیزی مرا به خواندن رمان جذب کرد، نام کتاب بود. بله «چشم‌هایش» نام ایده‌آل و جذابی برای یک رمان است و من دوستش دارم. اگرچه که ممکن است کمی تین‌ایج‌وار به نظر بیاید.
تم داستان عشقی، سیاسی است. از آنجا که بزرگ‌علوی، جزء منتقدین حکومت و از فعالین سیاسی زمان خودش بوده، بسیار طبیعی است که سیاست و انتقادهایش را در لابه‌لای رمانش آورده و زمینه و بستری را که قرار است یک داستان رمانتیک در آن نقل شود، بستری سیاسی در نظر گرفته. داستان از ابتدا از زبان یک ناظم مرد، نقل می‌شود و خیلی ماهرانه اواسط داستان راوی عوض می‌شود و روایت‌ را از زبان شخصیت زن و قهرمان داستان می‌خوانیم. زنی که به واسطه زیبایی و ثروت و شرایط خانوادگی‌اش در صدر جامعه‌ی خودش قرار گرفته و همواره مورد توجه مردان و طرف حسادت زنان است و اگر چه که در خوش‌گذرانی کم نمی‌گذارد اما به واسطه آشنایی‌اش با یک «نقاش» به اسم استاد ماکان، زندگی‌اش و دغدغه‌هایش متحول می‌شود و اهداف و خواسته‌هایش از آن همه خوش‌گذرانی به سمت و سویی دیگر متمایل می‌شود که شاید قوی‌ترین دلیل در این تحول «عشق» است.
در «چشم‌هایش» با شخصیت‌های متفاوتی روبه‌رو هستیم، مبارزین سیاسی، افراد خوش‌گذران، سرسپردگان حکومت دیکتاتوری و ... علوی در بیان و توصیف شخصیت آنها خیلی خوب عمل کرده. خاصه در شخصیت‌سازی «فرنگیس» قهرمان زن داستان، و توصیف حالات و روحیات و خواسته‌ها و خوش‌آمدهای یک زن! که انتظار می‌رود از توان یک نویسنده مرد خارج باشد. اما بزرگ‌علوی خیلی خوب آن را درآورده. درباره تعلیق کتاب و این که خواننده برای کشف راز زندگی استاد نقاش و رار و رمز تنیده شده در تابلوی نقاشی «چشم‌هایش» تا پایان کتاب را یک‌سره و بی‌وقفه می‌رود نیز، یکی از نکات قوت رمان است.
خواندن رمان خالی از لطف نیست. من که دوستش داشتم و لذت بردم از پایان‌بندی و اتفاقات و دیالوگ‌ها و مونولوگ‌هایی که در رمان وجود داشت.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ مرداد ۹۴ ، ۱۵:۵۴
مریم
«پنج‌شنبه فیروزه‌ای» آخرین اثر سارا عرفانی‌ست. برای خواندنش هیچ اشتیاقی نداشتم، چرا که پیش از این، هر آنچه از عرفانی خوانده بودم را دوست نداشتم. با این حال کتاب را خواندم...  «پنج‌شنبه فیروزه‌ای» از نظر من تلاش عرفانی برای به تصویر کشیدن نوعی سبک زندگی اسلامی است، در قیاس با چند سبک زندگی دیگر. ماجرای چند دختر و پسر دانشجو که تحت یک اردوی دانش‌جویی راهی «مشهد» می‌شوند. داستان از زبان «غزاله» روایت می‌شود، دختری  دانشجو که فلسفه خوانده، مذهبی است و عاشق! و سه سال است که بر سر راه وصالش مشکلاتی وجود دارد. پسری که «غزاله» دوستش دارد نامش سلمان است که او هم در همین اردو حضور دارد. داستان مجموعه‌ روایت‌هایی است از زبان این دو.  نویسنده  علاوه بر به تصویر کشیدن سبک زندگی اسلامی،  به بحث ارتباط دختر و پسر پرداخته تا به حوزه‌ای حساسیت‌زا که در رمان‌های مذهبی کمتر به آنها پرداخته می‌شود، قدم بگذارد.  با این کار هم به جذابیت و تعلیق داستان کمک کرده و هم به زعم من تلاش کرده که نوعی ارتباط درست را ترسیم کند.
عرفانی سعی کرده شخصیت محوری داستان یا قهرمانش را در مسیر سلوک قرار دهد و بهترین بستر برای این سلوک را «زیارت» در نظر گرفته. تلاش او برای خلق شخصیت‌های باورپذیر و خاکستری  که خواننده امروزی بتواند به راحتی با آن همذات پنداری کند، قابل ستایش است و استفاده از به‌روزترین اصطلاحات رایج میان جوانان که اغلب بر گرفته از زندگی و شبکه‌های مجازی هستند به نظر می‌رسد به همین منظور اتفاق افتاده.
با این حال شخصیت‌های فرعی زیاد خوب از آب درنیامده‌اند، سردرگمند، خاکستری‌شان، خاکستری قابل قبولی نیست. حتی خود غزاله هم با این که تلاش شده طوری شخصیت‌پردازی شود که قابل ‌باور بوده و سفید مطلق نباشد، اما خیلی خوب و روشن نیست، از نظر یکپارچگی و تعادل شخصیتی کمی دچار مشکل است انگار.
سلمان شخصیت دیگری است که نقش روبه‌روی غزاله است و عاشق او! توصیفاتی که از زبان سلمان می‌شنویم، کمی لوس‌اند، به تصویر کشیدن و توصیف جمع‌ها و دوستی‌های پسرانه این احساس را منتقل می‌کند که عرفانی نتوانسته به خوبی به تصویر کشیدن جمع‌های دخترانه از پس آن برآید.
خط و ربط‌ها هم گاه کمی زردند. جا به جا شاهد شفا گرفتن و کرامات ویژه و اتفاقات کمیاب هستیم. بعضی شخصیت‌های فرعی بی‌ هیچ رسالت خاصی وارد داستان می‌شوند و بدون هیچ پایان بندی جذابی از داستان حذف می شوند، نمونه‌اش «ناصر» راننده تاکسی‌ای که آخرش هم درست مشخص نشد که اتفاقات زندگی این آدم چه چیزی را میخواست به خواننده بگوید. رمان، کشف خاصی ندارد، لذت ویژه‌ای نصیب خواننده‌ نمی‌کند.
اما با وجود نواقصی که در متن داستان وجود دارد، تلاش دائمی عرفانی در حوزه رمان و داستان متعهد و مذهبی، که کمتر کسی سراغش می‌رود، قابل احترام و ستایش است.

از نظر من این کتاب مناسب دختران 15 تا 20 سال است و می‌تواند رقیب خوبی برای رمان‌های زرد باشد که دست به دست بین دختران نوجوان می‌چرخد.
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۹۴ ، ۱۸:۰۴
مریم


عصر روز چهارشنبه، پاتوق کتاب میزبان «محمدحسین جعفریان» و «احسان ناظم بکایی» است. یک جلسه خودمانی در حیاط دوست داشتنی پاتوق. آنقدر جمع و جور که نیازی به میکروفون و بلندگو ندارد، سرجمع شاید 30 نفری باشیم. جعفریان را از داستان سیستانِ امیرخانی شناختم، بعدترش فهمیدم که برادرِ حبیبه جعفریان است که قلمش را بسیار دوست دارم و از «نیمه پنهان ماه » و سروش جوان و  همشهری جوان دنبالش میکردم و محمدحسین همان برادری است که حبیبه کتابهایش را دزدکی برمیداشته و می‌خوانده. احسان ناظم بکایی هم که از همشهری جوان میشناختم، میدانستم یک زمانی آنقدر به سروش جوان نامه می نویسد که دعوتش میکنند برود تحریریه و همین سرآغاز همکاری‌اش با همشهری جوان نوپا می‌شود. چیزی زیادی در موردش نمی‌دانم، جز این که ژورنالیست است و طنز قابل قبولی دارد و اتفاقات سال 88 تأثیر عجیبی روی‌ش داشته. همشهری جوان هم اوایل، یعنی 3 سال اول برایم جالب بود، می‌خریدم و میخواندم، آرشیوی هم از همان زمان دارم، آرشیو کاملی نیست، اما اغلب شماره‌ها را دارد. بعد از آن دیگر دوستش نداشتم، چیز هیجان انگیزِ قابل تأملی برایم نداشت، انگار که یک مطلب را هی تکرار می‌کرد.


اما برمیگردیم سر وقت «محمدحسین جعفریان» که همین اواخر هم پرونده جمع و جوری به سفارش نهاد کتابخانه‌های عمومی در موردش کار کرده بودم. به لطف همان پرونده چیزهایی راجع‌بهش میدانم، اینکه سالهای زیادی در افغانستان بوده، چه مستندهایی ساخته، با رهبر طالبان مصاحبه کرده است و در چه جنگ‌هایی شرکت داشته و البته در همان افغانستان هم مجروح شده و یک پایش را از دست داده و چندتایی خاطرات پراکنده اما بامزه و شنیدنی و صحبتها و دست‌نوشته‌های درست و درمان و قابل تأمل. «جعفریان» بیشتر از آنچه فکر میکردم برایم جذاب بود. خصوصا آن زمانی که راجع‌به تغییر جهان‌بینی و مهاجرت فکری‌اش صحبت کرد. به هر حال هرکسی در هر مقطعی از زندگی‌اش باشد، همان حرفها را انگار با صدای بلندتری میشوند، و تجربه‌ها هم جنس  دیگران را بُلد میکند. اگر چه که فکر نمی‌‌کنم تغییر جهان‌بینی‌اش به آن اندازه‌ای بوده باشد که بتوانم به شکل تمام و کمالی با او همذات پنداری کنم، البته او در این مورد حرف زیادی نزد. جعفریان را بیش از هر چیزی تجربیات، مطالعات و فروتنی‌اش برایم جذاب میکند، لذت می‌برم وقتی در پاتوق می‌گردد و لیستی از کتابهایی که دوست داشته را به‌مان معرفی میکند، یا زمان خداحافظی که برمیگردد و با تواضع می‌گوید که جلسه خیلی خوب و دوست‌داشتنی بوده و لذت برده. اگر چه که من تمام مدت جلسه داشتم از دست دختر جیغ جیغوی، خود همه چیز دان همشهری‌خوان منتقد و گاه بی‌ادب حرص می‌خوردم و از دست آن یکی خانم دیگری که طرفدار سفت و سخت مشایی و احمدی‌نژاد بود و تعصبش اجازه شنیدن حرف بقیه را نمی‌داد و جلسه فرهنگی و ادبی را به گند سیاستِ لوث و لوس شده‌ی این سالهای اخیر آلوده کرد، دندان به هم می‌ساییدم. همین چند روز پیش داشتم به کسی می‌گفتم که خدا را شکر کند که در ایران حمل سلاح خلاف مقررات است و گرنه که من تا الان یک قاتل زنجیره‌ای بودم و البته دو نفر از مقتولینم، همین دو دختر جیغ جیغوی حاضر در جلسه پاتوق بودند. بعد از جلسه عده‌ای «پایتخت فراموشی» را از پاتوق خریدند و دادند جعفریان برایشان امضاء کند. تا من برسم، کتاب تمام شد، از یکی امانت میگیرم و همان شب شروع میکنم به خواندنش.

«در پایتخت فراموشی» سفرنامه‌ایست که به ذکر خاطرات جعفریان به افغانستان میپردازد. سفری که در سالروز شهادت احمد شاه مسعود اتفاق می افتد. سفرنامه از دو سه روز قبل از سفر و دلگیری محمدحسین از عوامل دست اندر کار برگزاری بزرگداشت شروع میشود و تا بازگشت دوباره به ایران ادامه می‌یابد. جالب و خواندنی. با نثری روان و خوش خوان. بگذریم از چند غلط املایی! حین این خاطرات که به گفته‌ی نویسنده‌اش زیاد ادیت نشده با اطلاعات قابل ملاحظه ای در مورد افغانستان روبه رو می شویم. چرا که به قول امیرخانی دیدار با جعفریان یعنی پاس کردن چند واحد افغانولوژی. نویسنده آنقدر افغانستان را خوب میشناسد و آنقدر به این سرزمین و مردمش بی شائبه عشق می ورزد که همانند عاشقی که خطوط صورت معشوقش را از بَر است، هنگام عبور از مرز حتی از بالا و ارتفاع چندهزارپایی متوجه گذشتن از مرز ایران و ورود به مرز افغانستان میشود. گاه اطلاعاتی میدهد که باعث حیرت حتی افغانها میشود. مستندی که جعفریان درباره احمد شاه مسعود ساخته، با عنوان «حماسه ناتمام» آنقدر در افغانستان معروف است که بارها به ابراز لطف افغانها به جعفریان به واسطه ساخت این مستند اشاره شده است. با این حال از یک جای کتاب به بعد احساس میکنم نویسنده زیادی دارد از خودش تعریف میکند. بارها و بارها از شهرت «حماسه ناتمام» سخن به میان می‌آید، از دوستان فراوان، از نوع برخورد افغانها با جعفریان، از حیرت اطرافیان بابت شهرتش در افغانستان و ابراز لطف افغانها  و ....!! اگر پیش از دیدار با جعفریان در پاتوق، کتاب را خوانده بودم، شاید به این نتیجه میرسیدم که چقدر نویسنده از خودش تعریف کرده است و اصلا سفرنامه نوشتن چه جای این همه تعریف از خود است و شاید با خودم می گفتم، چه انسان پُزوی متکبری که چقدر منت بر سر مردم و مسئولین این سرزمین دارد. اما دیدار جعفریان و نوع برخوردش مرا به این ذهنیت رساند که جعفریان، آنچه را که روزانه مینوشته در این کتاب آورده بدون جرح و تعدیل، ذوق زدگی ‌هایش را بدون سانسور، خوشحالی‌ش را، ناراحتی و  دلگیری و بغضش را و همین صداقت بی سانسور، گاهی باعث سوءتفاهم میشود. با این حال کتاب را دوست داشتم، بعد از «جانستان کابلستان» امیرخانی این دومین کتابی‌ست که راجع به افغانستان میخوانم و بدجوری دلم میخواهد روزی به کابل، مزارشریف قندهار، دره پنجشیر و و زیارت مزار احمدشاه مسعود بروم! این کتابها باعث شد، ته مانده‌ی نژاد پرستی‌ام ـ که البته بابتش واقعا شرمنده‌ و خجالت‌زده‌ام ـ فرو بریزد و تصورم از افغانستان که چیز چندان خوشایندی نبود، کمی سرو سامان بگیرد ...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ آذر ۹۲ ، ۱۷:۱۸
مریم