قبل از طلوع ...

۲ مطلب در آبان ۱۳۹۲ ثبت شده است

من وارث دردهای یک قبیله‌ام. وارث تنهایی‌هایشان. .... من وارث تنهاییِ تنهایان قبیله‌ام هستم. من وارث تنهایی‌های یک قبیله‌ام چه آنهایی را که دیدم، حس کردم و شناختم، چه آنها که مثل من درد و تنهایی‌شان را توی دلشان نگه داشتند و عنوان نکردند، اما برای من به ارث گذاشتندش .... از تنهایی و درد هر کدامشان، یک رگ به عنوان نماینده توی پیشانی‌ام هست، از پیشانی‌م راه می‌گیرند و میروند تا پشت سرم، تا بصل النخاع، مرکز تنفس، همین است که من هر روزه، یک ساعتهایی تنگی نفس میگیرم. درد و تنهایی قبیله‌ام گیر میکند و راه نفسم را می بندد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ آبان ۹۲ ، ۲۳:۳۱
مریم

یکشنبه صبح باید برای کاری از خانه بیرون می زدم، بعد از نماز دیگر نخوابیدم، مثل همه‌ی سه هفته قبل. قبل از بیرون آمدن، وقتی داشتم پشت لپ تاپ به کارهایم می‌رسیدم، صدایی از پشت پنجره توجهم را جلب کرد، صدا مثل وقتی بود که کسی با نوک انگشت به نرمی به پنجره بکوبد. چنین فرضیه ای در مورد پنجره اتاق من غیر ممکن است، چون اگر کسی بخواهد این کار را انجام دهد باید بین طبقات آپارتمان معلق بماند، یا اسپایدرمنی، زورویی، چیزی باشد. حدس زدم که شاید باران است. اما مطمئن نبودم. کمی که گذشت، از پشت پرده اتاق دیدم که نوری آسمان را روشن کرد بعدش هم صدای رعد و برق ... خودش بود، اولین باران پاییزی در شهر من می بارید و خوشبختانه من مجبور بودم که در همان ساعات اولیه بارش باران از خانه خارج شوم، هر چند که قدم زدن زیر باران نداشتم و به جایش رانندگی زیر باران بود، اما خوب بود، خیلی خوب .. تمام دیروز باران بارید و من نود درصدش را مشغول رانندگی بودم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۹۲ ، ۰۵:۵۹
مریم