قبل از طلوع ...

۵ مطلب در آذر ۱۳۹۱ ثبت شده است


fath


بعضی آدمها، تپه‌های کوچکی هستند که به راحتی می‌توانی فتـــــــــــح‌شان کنی. اصلا آنقـــــدر کوچکـــــند که نمی توانی اسمش را " فتح " بگذاری. بیشتر مثل  کوه‌نوردی ساده‌ی یک صبح جمعه‌اند. به راحتی، پرچمت را می‌بری فرو می‌کنی روی قله‌ی عقل یا حتی دلشان، افتخاری هم ندارد، هیجان خاصی هم برای فتحشان نداری. از این پایین هم که نگاه‌شان می‌کنی، شکوه چندانی ندارند. ساده، آسان، معمولی و کسالت بار.

اما بعضی دیگر نه ...
هر چه می روی نمی رسی. پیچیده و سخت‌ند و البته جالب و هیجان‌انگیز.
اگر هم خدا خواست و فتحشان کردی تا آخر عمر به خودت افتخار می‌کنی.
پرچمت را که می‌کوبی، انگار همه ی دنیا را بهت داده‌اند، ترکیبی می‌شوی از احساسات خوب، هیجان، امنیت، افتخار و... اما حین فتحشان باید محتاط بود، کوچکترین اشتباه، سقوط مرگ‌باری را به دنبال دارد. سقوطی که وسوسه‌ی فتح هر قله‌ی دیگری را درونت می کشد ... 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ آذر ۹۱ ، ۱۷:۱۱
مریم


zendegi

دیشب داشتم با مشاورم صحبت می‌کردم، آخرین جمله‌ای که شنیدم این بود:
«میدونید! معنای زندگی گم شده! این بیچاره‌مون کرده»
و من پرسیدم: «معنای زندگی یعنی چی؟!»
ـ «یعنی درک ما از زندگی، مثلا از زندگی زن و شوهری»
من گفتم: «هوم!»

هومِ من هیچ معنای مشخصی نداشت، تنها نقطه‌ای بود برای پایان یک بحث! واضح بود که نه ایشان درست توانستند منظورشان را از «معنای زندگی» توضیح دهند و نه من  درست متوجه شدم معنای زندگی چیست!

البته هر کدام از ما توی ذهن خودش برای «معنای زندگی» تعریفی دارد، اما وقتی قرار است آن را در قالب کلمات بریزیم، اوضاع فرق می‌کند! مثل «خوشبختی» که نمی‌توانیم دقیق و جامع بگوییم چیست!
تمام امروز را داشتم به معنای زندگی فکر می‌کردم، به این‌که معنای زندگی من و درک من از زندگی چیست! و بعد به آدمهای اطرافم و معنای زندگی‌شان فکر کردم، به این‌که زندگی مادرم چه معنایی برایش دارد، فلان دوستم! به زن و مردهایی که سالهای سال در کنار هم زیسته‌اند، به آنها که در شرف جدایی‌اند، به آنها که عشقشان را رها کردند، به معنای زندگی آنکه سالها در حسرت بغل گرفتن کودکی مانده، به او که فرزندش را از دست داده، به او که چندین عشق همزمان دارند، به آنها که ... به این‌که همه‌ی ما درکمان از زندگی چیست، به چه فکر می‌کنیم، دنبال چه هستیم! چه چیزی می‌خواهیم و ...
به این‌که چه چیزهایی به زندگیِ انسان معنا می‌دهد، پیش‌نیازهای یک زندگی بامعنا چیست؟!
به نظر می‌رسد هر چه دنیا به سمت جلو پیش می‌رود آدمها پیچیده‌تر می‌شوند، روابط عجیب‌تر، قصه‌ها بیشتر، زندگی‌ها متفاوت‌تر و البته معنای زندگی سطحی‌تر! این البته نظر شخصی من است. معتقدم که انسان‌های ساده‌ی پانصد سال پیش، با اینکه میزان پیچیدگی‌شان چه از نظر روحی و چه از حیث شرایط و امکانات و ... کمتر بوده، اما معنای زندگی‌شان عمق بیشتری داشته، درکشان از زندگی و روابط خیلی شفاف‌تر بوده.
ما انسان‌های پیچیده، عجیب و متفاوتِ عصر تکنولوژی، با تمام ادعاهامان، با همه‌ی یأس‌های فلسفی‌مان، با دغدغه‌های تعجب‌برانگیزمان، خالی از معنای سبزِ زندگی هستیم. انگار که محصوریم میان باید و نباید و اما و اگر، چون و چرا، گفت و نگفت، شأن و شخصیت، تشخیص و پیش‌بینی و میان همین‌ها وقتمان تمام می‌شود، بی‌آنکه بدانیم خارج از این حصار چقدر می‌شد ساده و بامعنا زیست ...

 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۸ آذر ۹۱ ، ۱۳:۳۸
مریم


ahmad va fatemeh


احمد و فاطمه‌ی دوست داشتنی

این نامه را کسی برای شما می‌نویسد که هرگز شما را ندیده، کل شناختش از شما خلاصه می‌شود به عکسی که  گمانم هردویتان خوابیده‌اید و دارید غش غش می‌خندید. همین عکس کافیست که منی با چندین کیلومتر فاصله را با دنیایی از کار و گرفتاری به پای این کاغذهای دیجیتالی بنشاند. خودِ شما هم وقتی بزرگتر شوید، حس می‌کنید که هیچ چیزِ دنیا به‌قدر خنده‌ی یک کودک نمی‌تواند یک آدم‌بزرگ را به کاری وادار کند، آنقدر که این خنده‌ی بی‌ریا غنیمتیست. راستش آدم بزرگها زیاد می‌خندند، اما خنده‌ی بی‌ریا و خالص فقط خاص بچه‌هاست.

ما مثلا بزرگترها، وقتی بخواهیم برای کوچکترهایمان چیزی بنویسیم، غالبا رنگ و بوی نصیحت به خودش می‌گیرد، خودِ من هر وقت خواستم برای کودکم چیزی به یادگار بگذارم، دیده‌ام که همین‌طور شده، فوقش می‌شود چیزی در توصیف تجربه‌ی روزهای خودم... ما را ببخشید که محبتمان هم به خودخواهی آلوده است که اگر نبود، دنیا قطعا جای بهتری می‌شد ...

می‌دانی پسرم، دخترم! دنیا آنقدرها جای قشنگی نیست، آنقدرها هم بدک نیست. ترافیک و آدم فضول و بی‌منطق دارد، آدمهای خوب و کمک رسان و باشعور و خیابانهای زیبا و کوچه باغهای خلوت هم دارد. دوستانی که نام دوست به تنشان زار می‌زند، دارد، دوستانی که همیشه کنارت باشند هم دارد. دنیا یک تناقض کامل است. و تو باید میان این تناقض ها رشد کنی. میان بودن و نبودنها، عشق و نفرتها، داشتن و نداشتنها و ... ببین، همه‌ی آن کلماتی که جمع بسته شده‌اند قسمت منفی ماجرایند ـ نفرت‌ها، نداشتن‌ها، نبودنها ـ اما خبر خوب این است که همه‌ی آن جمع بسته نشده‌ها آنقدر قدرت دارند که جمع‌ها را شکست دهند! بگذریم! باید بیش از هر چیزی خودت را و چَم خم‌های روحی‌ات را بشناسی. باید دنیا و مکر و حیله هایش را و فرصت و استعدادش را از بَر باشی، اینها را که بدانی میتوانی راحت تر خودت را نجات دهی.

این پاراگراف آخر تکه‌ای از آن چیزیست که به یادگار برای کودکم نوشته‌ام، حالا چه فرقی می‌کند، چه او و چه شما دو نازنین ...

تولدتان مبارک! تولد شما برای ما بیشتر از خودتان زندگی‌بخش و امیدوارکننده است .... ممنونیم که به ما امید و زندگی می‌بخشید، با بودنتان، با لبخندهایتان و با پاکی‌تان ...


پ.ن: کارگاه کفشدوزکها

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ آذر ۹۱ ، ۱۲:۳۲
مریم


zani tanha


روزهای عجیبی را پشت سر می‌گذارم!

روزهایی که خودم غریق‌م و خودم غریق‌نجات. چه می‌شود کرد. دنیایی شده که اگر خودت غریق نجات خودت نباشی، بقیه نه‌تنها نجاتت نمی‌دهند که سرت را هم با زورِ بیشتری زیر آب می‌برند تا زودتر غرق شوی.
انگار دارم پوست می‌اندازم. یک چیز جدیدی دارد از
من ساخته می‌شود که مقدار زیادی‌ش دست خودم نیست. دیگران، دنیا، عمل، عکس‌العمل و در یک کلام یک جبر خفیفی دارد همه چیز را هدایت می‌کند و من؟! تمام تلاشم را می‌کنم تا وقت رسیدن به ساحل، جراحتم کمتر باشد ...
در این سن و سال دلم همان چیزهایی را می‌خواهد که هر هم‌سن و سال دیگری در شرایط من می‌خواهد. کمی آرامش، مقداری عشق و مهمتر از همه یک خودپنداره‌ و خودشناسی راضی‌کننده و موثر!
نمی‌دانم چرا این روزها به سی‌سالگی‌ام زیاد فکر می‌کنم، باید منتظرش باشم، حدس می‌زنم که سی سالگی هم مثل باقی سالگی‌هاست. مثل بیست سالگی. نوزده سالگی و ... با این تفاوت که دیگر شوخی بردار نیست، نمیشود مثل بیست سالگی سر به سرش گذاشت، نمی شود با بی خیالی از کنارش رد شد، نمیشود تنهایش گذاشت مثل بیست و پنج سالگی، نمی شود هم خیلی دورش گشت، مثل هجده سالگی. سی سالگی یک تنهایِ غری
ب و جدی و در عین حال رئوف و مهربانیست که کنار آمدن با او سخت است.
یک ندای غریبی می‌گوید که وقت زیادی ندارم، که باید راه بیفتم و خودم را از این روزمرگی‌ای که سالهای آخر دهه‌ی سوم زندگی را آلوده کرده، نجات دهم. هنوز آن چیزی نیستم که می‌بایست باشم. از آن نقشه‌ی کامل و بی‌نقص (البته با دید خودم) خیلی فاصله دارم. گاهی هستم و گاهی نیستم.

سی سالگی عجیب من در راه است... باید پذیرفتش. باید دوستش داشت و باید با آن زندگی کرد.


* عنوان از فروغ فرخزاد

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ آذر ۹۱ ، ۱۶:۱۸
مریم

BOLAND NEVIS




اولش محو مینی‌مال نویسی شدم، آن موقع تعداد وبلاگ‌های مینی‌مال خیلی کم بود، می‌خواندمشان، بعدترش دیدم حوصله‌ی بلندخوانی‌ام دارد از بین می‌رود، به زور و کتک خودم را پای متن‌های بلند می‌نشاندم، اما فایده‌ای نداشت، تعداد بلندنوشت‌هایی که مرا وادار به خواندن می‌کرد، از انگشتان یک دست هم کمتر بود. کم کم دیدم توانایی بلندنویسی و پرداخت جزییاتم دارد به فنا می‌رود، روی صحبت‌ و بحث کردنهایم هم تأثیر گذاشته، کل خاطرات و داستان و ماجراها را در یک خط خلاصه می‌کردم، می‌توانستم تمام ماجرای شکست عشقی یک آدم را در قالب «آمد، رفت» خلاصه کنم. و البته توانایی این را پیدا کرده بودم که در همین «آمد، رفت» آنقدر احساس و هیجان و لحن بریزم که طرف بتواند حسش کند، نه اینکه اطلاعاتی کسب کند، بلکه خالصِ ماجرا را حس کند و حتی‌تر با همین یک جمله اشک هم بریزد.

وقتی فاجعه _ اگر بشود اسمش را فاجعه گذاشت_ به اوج خود رسید که نسبت به صحبت کردن دیگران حساس شدم، مثل یک ویرایشگر عمل می‌کردم، اگر کسی زیادی به توصیفاتش شاخ و برگ می‌داد، حساسیت به خرج می‌دادم، ناخودآگاه، بی‌اراده، سعی می‌کردم ویرایشش کنم توی ذهنم، بریزمش در قالب یکی دو کلمه، نهایتا یک جمله!

الان نگران خودم شدم، باید فکری به حال خودم بکنم، احساس می‌کنم دارم از خیلی چیزها عقب می‌مانم، انگار  دنیایم هر روز بیشتر به سمت سکوت پیش می‌رود، توانایی صحبت کردنم دارد تحت تأثیر قرار می‌گیرد، حوصله‌ی شنیدنم هم. این وبلاگ جهت بازگرداندن من به دنیای سابقم، ساخته شد، پس سخت‌گیر نباشید.

 

 

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۵ آذر ۹۱ ، ۱۹:۱۷
مریم