قبل از طلوع ...

۳ مطلب در بهمن ۱۳۹۱ ثبت شده است



دستاورد بزرگی است این که مثل هم شده‌ایم. فقط معلوم نیست به چه دلیل گنگی، یکی‌مان شب توی رختخواب مثل کنده‌ای چوب راحت می‌خوابد و آن یکی مدام غلت می‌زند، چون دست و پاهایش درد می‌کنند. چون صورت اشک‌آلود بچه‌ای می‌آید پیش چشمش. بچه تا ساعت پنج مانده توی مهدکودک. همه رفته‌اند، سرایدار مجبور شده بعد از رفتن مربی‌ها او را ببرد پیش بچه‌های خودش. نیمهِ گمشده شب‌ها خواب ندارد، می‌افتد به جان زن. مرد اما راحت است، خودش است. نیمهِ دیگری ندارد. زن گیج و خسته تا صبح بین کسی که شده و کسی که بود، دست و پا می‌زند. مادربزرگ سنت‌زده و عقب‌افتادهِ من کجا می‌توانست شکوه این پیروزی مدرن را درک کند؟ ما به همه حق و حقوقمان رسیده‌ایم.زنده باد تساوی ...

نفیسه مرشدزاده

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۰ بهمن ۹۱ ، ۱۹:۵۳
مریم



راه دیگری نبود، این دردی که زیاد هم به درد نمی‌بُرد و گاه‌گاه مثل رعدوبرقی می‌آمد و می‌رفت، فقط با رفتن به دندانپزشکی تمام می‌شد، شب، تصمیم گرفته‌م به این ترس دامنه‌دار پایان دهم، تا صبح با خودم وارد گفتگو و مذاکره شدم، وعده و وعید دادم، به خودم گفتم اگر فردا صبح بروی دندانپزشکی، بعدش می‌توانی بروی بازار و برای خودت هر چقدر دوست داری خرید کنی، بی‌ دغدغه‌ی مُصرف بودن، اصلا می‌توانی بروی کتابفروشی و بدون فکر کردن به این‌که چندتا کتابِ نخوانده داری، باز هم کتاب جدید بخری! رویا بافتم راجع‌به زمانی که دندانم درد ندارد، و آن روز باشکوهی که می‌توانم غذاها را بدون ترس از درد، به سمت راست دهان برانم و مزمزه کنم! خودم را تصور می‌کردم که همچون شوالیه پیروزی از مطب دندانپزشکی، بیرون می‌زنم و زیر نم‌نم باران، پیاده‌روی می‌کنم و ویترین مغازه‌ها را نگاه می‌کنم...

صبح که شد به قولم عمل کردم، ماشین را روشن کردم و شادترین آهنگ سی‌دی را پلی کردم؛ حقم بود، من در حال رفتن به جنگی تن به تن بودم که احتیاج شدیدی به روحیه داشت، خدا هم حواسش به من بود، در آن شلوغی خیابان‌، یک جای پارک خوب برایم در نظر گرفته بود. از پله‌های ساختمان پزشکان که بالا رفتم، چشمم که به اسم دکتر افتاد، یک لحظه تردید کردم، اما به هر حال در را باز کردم!
سه ساعت بعد؛ من، با دندانی بدون عصب، بی‌حس و پانسمان شده، اما بدون درد، پله‌های مطب را پایین آمدم، منتظر بودم چیزی عوض شده باشد، منتظر بودم شجاعتم در عوامل طبیعی هم تأثیری گذاشته باشد، مثلا نم بارانی، هوای تازه و سالمی یا ...  اما خیابان، همان خیابان بود، آدمها با همان شکل و شمایل سابق، تند و تند می‌گذشتند و ماشینها با بوغ و شلوغ‌کاری راهشان را باز می‌کردند، تنها چیزی که عوض شده بود، دندان خراب و دردناک من بود که از دنیا و دردهایش هیچ نمی‌فهمید! هیچ ...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ بهمن ۹۱ ، ۰۹:۴۲
مریم



ایستاده‌ام جلوی برج الکترونیک و منتظرم تا جای پارک پیدا کند. حاشیه خیابان پر است از اتومبیل، جلوی برج، یک پراید پارک است که کنارش یک زانتیا دوبله پارک کرده، پشت و جلویش هم دو ماشین دیگر، راننده‌ی پراید عصبی به دورو برش نگاه می‌کند، دنده عقب می‌تواند با کمی تلاش ماشین را از پارک درآورد، توی ذهنم دارم نقشه‌ی بیرون آمدن ماشین را می‌کشم که مثلا اگر من بودم ماشین را چطور بیرون می‌آوردم و فرمان را به چه شکلی می‌چرخاندم. راننده‌ی پراید با کمی تلاش ماشینش را از قفس نجات می‌دهد، من کنار زانتیا ایستاده‌ام، مرد از من می‌پرسد: «ماشین شماس؟!» لبخند می‌زنم و می‌گویم: « نه، اگه ماشین من بود که جابه‌جاش می‌کردم» راننده وقتی مطمئن می‌شود ماشین من نیست، کلیدش را درمی‌آورد دستش را از پنجره ماشین بیرون می‌آورد و خطی عمیق و کینه‌توزانه روی زانتیا می‌کشد. من که چشمهایم دارد از حدقه بیرون می‌زند بی‌اختیار به راننده پراید می‌گویم: «نکنید آقا، این چه کاریست!» راننده گازش را می‌گیرد و می‌رود.

حس می‌کنم گُر گرفته‌ام، صورتم قرمز شده، عصبی‌ام و زل زده‌ام به پراید که دور می‌شود...
من چه می‌توانم بکنم، جز این که برای فرهنگ شهروندی جامعه‌ام که هر روز پایمال شدنش را بارها و بارها با چشم می‌بینم، مرثیه بخوانم ...

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۶ بهمن ۹۱ ، ۱۷:۱۹
مریم