قبل از طلوع ...

۶ مطلب در مرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

همان اول کار ازمان قول گرفته بودی که حواسمان را بدهیم به پشت‌پرده، خواسته بودی دستمان را بگیری و عبورمان بدهی از پرده‌ها، حجاب‌ها و ظواهر. دلت سوخته بود که چشم بدوزیم به دیوارهای گلی و پوسیده و پرده‌های ضخیم! گفته بودی کارهای مهم‌تری هست برای انجام دادن، نخواستی دست‌وپا بزنیم برای ذره‌ای آرامش و دلتنگ بشویم برای لکه‌ای آسمان و همه‌ی راهها را اشتباه بدویم و آخرش با پاهای تاول زده در حسرت بمانیم و بمیریم. همان اول کار ازمان قول گرفتی که اگر می‌خواهید رمزها را بدانید باید «یومنون بالغیب» باشید و ما دائم یادمان رفت که رمز عبور اول چه بود، هرگاه که چون و چرا کردیم و دلخسته شدیم از ماندن و پوسیدن، دچار فراموشی بودیم. یادمان رفته بود پشت پرده خبرهایی هست و برای رسیدن به دیگر رمزها اول باید ایمان بیاوریم به رمز اول ... «یومنون بالغیب» 


پ.ن: الَّذِینَ یُؤْمِنُونَ بِالْغَیْبِ وَیُقِیمُونَ الصَّلَاةَ وَمِمَّا رَ‌زَقْنَاهُمْ یُنفِقُونَ / آیه 3 سوره بقره

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۹۴ ، ۱۳:۰۳
مریم

در اندرون من خسته دل، کسانی زندگی می‌کنند. مثلا یک مشاور درون دارم که بالغ، عاقل، با معلومات و باتجربه است. حرفهای خوبی می‌زند. راهکارهای کارایی ارائه می‌دهد و ساعت‌ها با من درمورد اتفاقات زندگی‌ام وارد بحث و تحلیل و تفسیر می‌شود. این است که زیاد نیاز به مشاور را تا به حال احساس نکرده‌ام. تقریبا گمان می‌کنم مشاور درونم هرچیزی را که باید، می‌داند و درک صحیح‌تری نسبت به من و شرایطم دارد، درکی که هیچ مشاور و روانشناس دیگری محال است به آن دست پیدا کند. این عدم احساس نیاز از ترکیب کمی خودشیفتگی به علاوه دوست نداشتن و بی‌اعتمادی به مشاورها ناشی شده است. البته این دلیل نمی‌شود که من به دلیل حضور مشاور باتجربه‌ی درونم همیشه عاری از خطا عمل ‌کنم و بهترین تصمیمات را ‌بگیرم، چون علاوه بر مشاور درون، یک خر درون هم دارم که گاه مشاور را مغلوب می‌کند. خر درون موجود بدی نیست، به زعم من برای هر زندگی‌ای لازم است، خر درون زندگی را از کسالت بیرون می‌آورد و به انسان جرئت ریسک کردن، کمی وقاحت عزیز و مقادیری دل را بزن به دریا، می‌دهد. خر درون باعث می‌شود نیم ساعت مانده به تحویل پروژه، لپ‌تاپ را خاموش کنی و بروی برای خودت پیتزا درست کنی، یا ترغیبت می‌کند دل به دریا بزنی و ماشینت را که عصای دستت هست بفروشی و با پولش مغازه باز کنی، خر درون زمانی که با مخ به زمین خورده‌ای و تمام تنت کوفته شده، قاه‌قاه و هرهر شروع به خندیدن می‌کند و تشویقت می‌کند که با وجود جیبی که تارعنکبوت بسته، با آخرین موجودی‌ات بزنی به جاده و خوش بگذرانی.  خر درون موجود دوست داشتنی و خریست. کسانی که خر درونشان را کشته‌اند آدم‌هایی هستند که مقررات درونشان بر آنها حکومت می‌کند و اجازه گردش تا نزدیکی مرز قوانین درونی را هم به آنها نمی‌دهند. من یک نفر را می‌شناسم که از وقتی شناختمش هرچیز درونی داشت به جز خر درون، این اواخر معتقد بود قلبش از عقلش عقب افتاده، من فکر می‌کنم نیاز به خردرون در وجودش غوغا می‌کند. خر درونی که به آدم‌ها اجازه می‌دهد عاشق شوند.


علاوه بر مشاور و خر، یک پرسشگر و یک پاسخگوی درون دارم که محکمه درونی را خیلی خوب اداره می‌کنند. درست مثل مناظره‌های انتخاباتی که قبل از انتخابات از تلوزیون پخش می‌شود، هر حرکت و رفتاری باعث پرسیدن یک «چرا؟» و «که چی؟» از سمت پرسشگر درون می‌شود. پاسخگو هم مثل مشاور گاه غالب است و گاه مغلوب.
کسان دیگری هم در وجود من زندگی می‌کنند که اصلا راضی نیستند ازشان نامی برده شود. در هر صورت مشاور درونم با اینکه دلش نمی‌خواهد و می‌ترسد بدآموزی داشته باشد، توصیه می‌کند خر درونتان را جدی بگیرید و زیادی هم به پرسشگر درون رو ندهید...


۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۸ مرداد ۹۴ ، ۱۸:۰۲
مریم


گروس عبدالملکیان شعری دارد با این مطلع که:
دختران روستا به شهر فکر می‌کنند
و دختران شهر به روستا!
من در ادامه‌اش می‌گویم: دختران سرخ و سفید می‌خواهند برنز باشند و برنزها می‌خواهند سفید شوند، آن‌ها که لاغرند، حسرت کمی تپل‌ترها را می‌خورند و آن‌ها که تپل‌اند حسرت لاغرها را! بلندها می‌خواهند کوتاه‌تر باشند که بتوانند کفش پاشنه‌دار بپوشند و کسی بهشان نگوید نردبان، و کوتاه‌ها می‌خواهند، بلندتر شوند! از دماغ که نگو و نپرس؛ این معضل دختر و پسر و پیر و جوان نمی‌شناسد. انگار عدهٔ زیادی ازآنچه هستند، راضی نبوده‌اند و لذتش را نبرده‌اند. چرا؟! تابه‌حال جلو آینه رفته‌اید و به خودتان گفته‌اید که آخ! چقدر چاق شده‌ام، یا من چقدر لاغرم! چه بینی بزرگی دارم، چه لب‌های کوچکی و ... به نظر شما این‌همه نارضایتی علتش چیست؟ دنبال چه هستیم؟ زیباتر شدن؟ تعادل؟ پذیرفته شدن و توجه، احترام؟ اعتمادبه‌نفس؟
شاید هم همه؛ تناسب و تعادلی که اعتمادبه‌نفس را به دنبال دارد. اما مختصات این تناسب و تعادل را چه کسی رسم کرده؟ آیا در همهٔ دنیا و در همهٔ دوران وضع همین بوده؟ یعنی در همهٔ دنیا بینی کوچک سربالا با گونه‌های برآمده و لب‌های بزرگ و قلمبه، زیبایی است و لا غیر؟ آیا در همهٔ زمان‌ها زن‌هایی با کمرهای باریک، معیار زیبایی بوده‌اند و بقیه در دستهٔ زشت‌ها و بدقیافه‌ها جا شده‌اند؟ باکمی پرس‌وجو و جست‌وجو دستتان می‌آید که معیارهای زیبایی هم تابع مُد است. یک روز چاقی مُد است و روزی دیگر لاغری! اگر از مادربزرگ‌هایتان سؤال کنید می‌بینید که در زمان آن‌ها چاقی مد بوده است. اما هر چه فنّاوری پیشرفت کرد و دنیا به سمت دهکده جهانی پیش رفت، معیارهای زیبایی یک‌شکل و قالب خاص پیدا کرد. ارزش زن‌ها خلاصه شد در هیکل باربی طور و بینی‌هایی که هرروز فاصله بیشتری با بینی‌های طبیعی گرفتند، با معرفی الگوهای زیبایی، زن‌ها هرروز و هرروز بیشتر خودشان را با الگوها مقایسه کردند و حسرت خوردند و آخ آخ گفتند و خود را به تیغ جراحی و رژیم‌ها و مکمل‌های غذایی و غیره و غیره سپردند.
من فکر می‌کنم خیلی از این عدم رضایت‌ها ریشه در عدم اعتمادبه‌نفس دارد. ما ازآنچه هستیم خوشحال و راضی نیستیم و خود را خارج از چارچوب مد روز می‌دانیم و با این زخمی که به روحمان و در پی آن به جسممان وارد می‌کنیم، شادی و سرور طبیعی را از خودمان دریغ می‌کنیم. آنچه هستیم، طبیعتی که داریم، با هر وزن و قدی، با هر شکل و شمایل بینی و لب و چشم و ابرو! دوست‌داشتنی، زیبا و قابل‌احترام است. طبیعت و طبیعی بودن بزرگ‌ترین زیبایی است که در هیچ زمانی ارزش و احترام و زیبایی خود را از دست نداده.
راستش فکر می‌کنم اگر خودمان دست‌به‌کار نشویم و معیارها را تغییر ندهیم کسی دلش به حال ما نمی‌سوزد، کسی نگران عذابی که به بدنمان و جراحتی که به روحمان وارد می‌کنیم، نمی‌شود. درست است که چوب جادویی نداریم تا نظر همهٔ آن‌هایی که ذائقه‌شان را نه طبیعت که مُدها می‌سازند، تغییر دهیم. اما می‌توانیم خودمان به طبیعت خودمان احترام بگذاریم و بدنمان را همان‌طور که هست دوست داشته باشیم. ورزش کنیم و سالم و قوی بمانیم که این بزرگ‌ترین ارزش و زیبایی است.
طبیعی، سالم و قوی بودن، شعار ماست ...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ مرداد ۹۴ ، ۲۳:۱۹
مریم
«برهوت عشق» را من نخریدم، نام کتاب مرا به یاد رمان‌های فهمیمه رحیمی و مودب‌پور انداخت. راستش حتی ورقش هم نزدم. اما دوستم آنرا خرید و قبل از این‌که خودش بخواند، من امانت گرفتمش، دلیل اینکه چرا با این پیش‌داوریِ آماتور کتاب را امانت گرفتم و خواندمش، این است که من یک همه‌چیزخوان بوده‌ام و این روحیه را همچنان با خودم دارم. قضاوت عجولانه‌ای بود.
اعتراف دیگرم این است که تا به حال نام «فرانسوا موریاک» به گوشم هم نخورده بود. شاید هم خورده و من دقت نکردم، چون همین لحظه احساس کردم جایی نامش را خوانده‌ام. موریاک برنده جایزه نوبل ادبیات سال 1952 است. به جز نوبل ادبیات، جایزه بزرگ رمان از آکادمی فرانسه را هم دارد. روزنامه‌نگار و شاعر هم بوده و 85 سال عمر کرده. از او به عنوان یکی از بزرگترین نویسندگان قرن بیستم اروپا یاد می شود. فرانسوا هم مثل بسیاری دیگر از نویسندگان که در شرح حالشان می‌خوانیم که از طبقه خود متنفر بود؛ ثرتمندزاده‌ای است که طبقه‌اش را نقد می‌کند و سعی دارد حرفهای طعنه‌دار به آنها بزند.
موریاک را پدر نسل جدیدی از نویسندگان کاتولیک فرانسه می‌دانند. بیشتر شهرت او بخاطر همین کتاب «برهوت عشق» است.





خطر لو رفتن داستان

برهوت عشق با این جمله شروع می‌شود: «طی سالها رمون کورژ، با این امید زندگی کرده بود که روزی دوباره ماریا کروس را سر راهش ببیند و به سختی از او انتقام بگیرد» تعلیق داستان از همین ابتدا آغاز می‌شود، لازم نیست سه فصل توصیف و تفسیر بخوانید تا رمان جذبتان کند، چون با همان جمله اول از خودتان می‌پرسید، چرا؟ چطور؟ آیا موفق می‌شود؟ ماریا کروس کیست؟ و ... رمان خیلی زود فلش‌بک می‌خورد به زمان نوجوانی رمون کورژ و داستان آشنایی‌اش با ماریا کروس که زنی بیوه و فرزند مُرده است را تعریف می‌کند. عشق رمان کورژ نوجوان که از قضا نوجوانی منزوی، درونگرا و بی‌تفاوت نسبت به همه هنجارهاست به ماریا کروسی که به دلیل مشکلات زندگی کم کم تن به فساد می‌دهد و بدنامی را با خود یدک می‌کشد، دست‌مایه چند فصل رمان است. پدر رمون، دکتر است و از آن مردهایی که این روزها زیاد اطرافمان می‌بینیم و زنی دارد که مابه ازاء بیرونی برای او هم زیاد است. زندگی بدون عشق پدر رمون، او را در پنجاه و دوسالگی به دام عشق ماریا کروس می‌اندازد و خب اگر می‌خواهید بدانید چه بر سر عشق مشترک پدر و پسر می‌آید، کتاب را بخوانید.
«برهوت عشق» کتاب لاغری است، 206 صفحه دارد، اصغر نوری آنرا ترجمه کرده و نشر افراز به چاپ رسانده. قیمتش هم فقط 5000 تومن است!


از فصل دوم کتاب تصمیم گرفتم آنرا برای خودم نگه دارم و یکی برای دوستم بخرم و شروع کردم به خط خطی کردنش. بعضی کتابها را بدون های‌لایت و خط خطی و حاشیه‌ نوشتن نمیتوان به پایان رساند و «برهوت عشق» از آن کتابهاست... جابه‌جای کتاب پر از جملاتی است که احساس می‌کنید نویسنده دست برده به پنهانی‌ترین و عمیق‌ترین لایه‌های عقل و دلتان و از ناخودآگاهتان آنها را بیرون کشیده ... اتفاق خوب دیگر کتاب، شخصیت‌پردازی خوب و باورپذیر و جذاب است. کتاب شخصیتهای متفاوتی را روایت میکند، حتی آنهایی که در سایه هستند هم آنقدر خوب درآمده‌اند که کاملا میتوانید در ذهنتان آنها را تصور کنید و در دنیای واقعی دنبالشان بگردید



این جمله از متن کتاب در پشت جلد چاپ شده است:
... کدام منطق باید ما را از رنج تحمل‌ناپذیر لحظه‌ای نجات دهد که در آن، فردی که می‌پرستیمش و نزدیکی با او برای زندگی و حتا تن ما حیاتی‌ست، با قلبی بی‌تفاوت و شاید راضی با غیبت همیشگی ما کنار می‌آید؟ برای آن که برای‌مان همه‌چیز است، هیچ‌چیز نیستیم.


همه ما توسط کسانی که دوست مان داشته‌اند ساخته و باز ساخته شده‌ایم، ما اثر افراد اندکی هستیم که در عشق‌شان به ما سماجت به خرج داده‌اند
۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ مرداد ۹۴ ، ۱۰:۳۰
مریم


جسد مرد پنجاه ساله را پشت یک پرادو، از رشت تا شیراز آورده‌اند، کولر اتومبیل، جسد، راننده و زن ...! زنی که لابد خواسته تا آخرین دقایق، همسفر باشد. ساعت حدود 12 شب است که سیل اتومبیل‌هایی که رفته‌اند به استقبال، از کنار دروازه قرآن رد می‌شوند. جسد ِ پشت پرادو، پدر است. پدر چهار فرزند که من هرگز ندیدمش و این اواخر بیشتر اسمش را شنیده‌ام. دخترش را اما دیده‌ام و می‌شناسم. دختری که حالا از میان مردها و اتومبیل‌ها، از میان تاریکی وهم‌آلود ساعت یک نیمه شبِ قبرستان، راه باز می‌کند و می‌دود... صدای غریبانه بابا گفتن دخترک هم نمی‌تواند کاری با بغض نشسته در گلویم که از صبح بیچاه‌ام کرده، بکند. متعجب آدم‌ها را نگاه میکنم، پسری که فریاد می‌کشد، همسری که روی زمین افتاده، تازه عروسی که با موهای بلوند و پریشان شده جیغ می‌کشد، زن‌هایی که با چشمهای اشکبار دست‌های خواهر ِ مرد را گرفته‌اند. همه آمده‌اند تا جسد را تحویل غسالخانه قبرستان بدهند.

این صحنه‌ها آشناست. صحنه‌ی سوگواری و بهت ِ آدم‌های عزیز از دست داده برایم آشناست. وقتی که پله‌های خانه مادربزرگم را بی‌رمق پایین می‌آمدم و فکر می‌کردم: «حالا چی می‌شه؟» هفت ساله‌ای بودم که هیچ تصوری از مرگ نداشت. عزیزدردانه‌ای که شب‌ها را سر روی بازوی بابایش می‌گذاشت و بخاطر ازبَرخواندن شعار هفته ازش هدیه و تشویق می‌گرفت و هرگز گمان نمی‌کرد به زودی قرار است دلخوشیِ «بابا» گفتن را برای همیشه از دست بدهد. صحنه‌ها آشناست. صحنه‌ی لباس مشکی‌های خاکی شده، چشم‌های به خون نشسته، صداهای گرفته...

بغض، هنوز هم مصرانه سرجایش نشسته و خیال باریدن ندارد. با سرعت از میان سنگ قبرها و جوان ناکام‌ها می‌گذریم تا برسیم به خانه‌ای که قرار نیست دیگر پدر داشته باشد. به همراهم میگویم: «کدام از ما باور می‌کند روزی روی دست فامیل و آشنا به اینجا بیاید؟» کدام از ما باور میکند، گریزی از این سنگ‌های سرد و سیاه  و این تاریکی وحشت‌آورد نیست؟

 

خانه، خانه‌ای که عزیز از دست داده، که روی در یخچالش عکس خوشحال دخترک کنار پدرش، چسبیده، که توی کمدش، لباسهای مردی آویزان است که حالا تن یخ‌کرده‌اش به هیچ لباسی نیاز ندارد، خانه‌ای که شاهد جیغ و اشک و اندوه است را، می‌شناسم. ردیف صاحب عزاهای پریشان و بی‌حال و ناامید، کنار دیوار سفیدی که زیر روشنایی‌اش نقش سر مردی است که روزها، وقت برگشتن از کار سرش را به آنجا تکیه داده، غمگین‌ترین صفی‌است که دیده‌ام.

وقتی بعد از ده روز قدم به خانه‌مان گذاشتیم، کلاه کاسکت بابا توی کمد بود. لباسهایش روی جالباسی. موتور و ماشینش توی حیاط خانه... خانه ... خانه دیگر خانه نبود، خانه نشد. غم پیچید توی فضایش، حتی روزی که تولد شانزده‌سالگی‌ام را جشن گرفتم، غم بود، در تمام سال تحویل‌های کنار سفره هفت سین و قاب عکس سیاه و سفید بابا، غم بود، اشک بود! کنار کارنامه‌های معدل بیستم که امضای کج و معوج و تقلیدی خودم بود و معلم هم راز کلک معصومانه‌ام را می‌دانست، اشک‌های طولانی دخترکی بود که باور نمی‌کرد ...

 

می‌گویم، بگذارید جسد پدرش را ببیند، می‌گویند: «نه!» طاقت ندارد، حالش بد می‌شود، امروز دوبار غش کرده. آرام‌بخش بهش زده‌اند. چشمهای مبهوت دخترک، حرفی ندارد. نظری ندارد... می‌گویم: بگذارید ببیند تا باور کند رفتنش را تا یک عمر چشم انتظار کسی که نیست، نماند!

 

منِ هفت ساله را نبردند تا ببینمش، چیزی نگفتم، مثل یک بچه خوب و سر به راه به حرف بزرگترهایم گوش کردم، اما ... اما باور نکردم که ... عوضش هر شب خواب دیدم، بابا آمده! خواب دیدم پیر شده و من بزرگ شدم. رویا بافتم که همه چیز یک اشتباه و دروغ بزرگ بوده و قرار است بابا بیاید و مرا ...

 

دخترک از جایش بلند می‌شود، می رود سمت مادرش که آن سوی اتاق نشسته و بی‌تاب است و با صدای گرفته می‌نالد، جلویش می‌نشیند، تو چشمهایش زل می زند و میگوید: «نکن مامان!»

من، لازم نبود روبه‌روی مادرم بنشینم، آنقدر کوچک بودم که توی بغلش به راحتی جا می‌شدم. آنقدر بزرگ نبودم که معنای دلداری را بفهمم، نمیدانستم چه باید بگویم. نشستم توی بغلش و اشکهایش را پاک کردم و گفتم می‌گن بابا مُرده، مُرده؟!!

 

بالاخره این بغض کهنه ترکید... راهش را پیدا کرد...

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ مرداد ۹۴ ، ۱۵:۱۷
مریم

خطر لو رفتن داستان وجود دارد!


«عشق پنهانی، عشقی که انسان جرئت نمی‌کند هرگز با هیچ‌کس درباره‌ی آن گفتگو کند، به زبان بیاورد، به هر دلیلی که بخواهید ـ از لحاظ قیود اجتماعی، از نظر طبقاتی، به سبب اینکه معشوق ادراک نمی‌کند و به هر علت دیگری، آن عشق است که درون آدم را می‌خورد و می‌سوزاند و آخرش مانند نقره‌ی گداخته شفاف و صیقلی می‌شود» ـ از متن کتاب ـ


cheshmhayash


پس از پشت گوش انداختن هزارباره، و حسرت خوردن‌های بی‌فایده که آخر چرا من «چشمهایش» را نمی‌خرم، چرا من «چشم‌هایش» را نمی‌خوانم! بالاخره موفق به خواندن این رمان شدم.
«چشم‌هایش» را بزرگ‌علوی در سال 1331 نوشته است و به قول خودش «نزدیک بود که سری توی سرها دربیاورد»! آنچه که درباره بزرگ‌علوی می‌گویند این است که او جزء بنیانگذاران حزب توده بوده است و تمایلی هم به فلسفه مارکس داشته. بزرگ‌علوی در رشته روانشناسی و علوم تربیتی تحصیل کرده و در روانشناسی به نظریات فروید علاقه‌مند بوده است. در پایان رمان چشم‌هایش یک فصل کوتاه از زبان نویسنده آورده شده که به شرح داستان نویسندگی‌اش پرداخته و این‌که چرا نتوانسته به زعم خودش نویسنده بزرگی شود و از آشنایی‌اش با صادق هدایت و تأثیری که از او می‌گرفته گفته است. اگرچه که خودش می‌گوید: «من برای هدایت احترام زیادی قائل‌ام و سبک کار او را دوست داشتم؛ اما تصورات و آمال او را نمی‌پذیرم و از او تقلید نمی‌کنم.»
 به هر حال آنچه که بیش از هرچیزی مرا به خواندن رمان جذب کرد، نام کتاب بود. بله «چشم‌هایش» نام ایده‌آل و جذابی برای یک رمان است و من دوستش دارم. اگرچه که ممکن است کمی تین‌ایج‌وار به نظر بیاید.
تم داستان عشقی، سیاسی است. از آنجا که بزرگ‌علوی، جزء منتقدین حکومت و از فعالین سیاسی زمان خودش بوده، بسیار طبیعی است که سیاست و انتقادهایش را در لابه‌لای رمانش آورده و زمینه و بستری را که قرار است یک داستان رمانتیک در آن نقل شود، بستری سیاسی در نظر گرفته. داستان از ابتدا از زبان یک ناظم مرد، نقل می‌شود و خیلی ماهرانه اواسط داستان راوی عوض می‌شود و روایت‌ را از زبان شخصیت زن و قهرمان داستان می‌خوانیم. زنی که به واسطه زیبایی و ثروت و شرایط خانوادگی‌اش در صدر جامعه‌ی خودش قرار گرفته و همواره مورد توجه مردان و طرف حسادت زنان است و اگر چه که در خوش‌گذرانی کم نمی‌گذارد اما به واسطه آشنایی‌اش با یک «نقاش» به اسم استاد ماکان، زندگی‌اش و دغدغه‌هایش متحول می‌شود و اهداف و خواسته‌هایش از آن همه خوش‌گذرانی به سمت و سویی دیگر متمایل می‌شود که شاید قوی‌ترین دلیل در این تحول «عشق» است.
در «چشم‌هایش» با شخصیت‌های متفاوتی روبه‌رو هستیم، مبارزین سیاسی، افراد خوش‌گذران، سرسپردگان حکومت دیکتاتوری و ... علوی در بیان و توصیف شخصیت آنها خیلی خوب عمل کرده. خاصه در شخصیت‌سازی «فرنگیس» قهرمان زن داستان، و توصیف حالات و روحیات و خواسته‌ها و خوش‌آمدهای یک زن! که انتظار می‌رود از توان یک نویسنده مرد خارج باشد. اما بزرگ‌علوی خیلی خوب آن را درآورده. درباره تعلیق کتاب و این که خواننده برای کشف راز زندگی استاد نقاش و رار و رمز تنیده شده در تابلوی نقاشی «چشم‌هایش» تا پایان کتاب را یک‌سره و بی‌وقفه می‌رود نیز، یکی از نکات قوت رمان است.
خواندن رمان خالی از لطف نیست. من که دوستش داشتم و لذت بردم از پایان‌بندی و اتفاقات و دیالوگ‌ها و مونولوگ‌هایی که در رمان وجود داشت.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ مرداد ۹۴ ، ۱۵:۵۴
مریم