عصر
روز چهارشنبه، پاتوق کتاب میزبان «محمدحسین جعفریان» و «احسان ناظم بکایی» است. یک
جلسه خودمانی در حیاط دوست داشتنی پاتوق. آنقدر جمع و جور که نیازی به میکروفون و
بلندگو ندارد، سرجمع شاید 30 نفری باشیم. جعفریان را از داستان سیستانِ امیرخانی
شناختم، بعدترش فهمیدم که برادرِ حبیبه جعفریان است که قلمش را بسیار دوست دارم و
از «نیمه پنهان ماه » و سروش جوان و همشهری جوان دنبالش میکردم و محمدحسین همان
برادری است که حبیبه کتابهایش را دزدکی برمیداشته و میخوانده. احسان ناظم بکایی
هم که از همشهری جوان میشناختم، میدانستم یک زمانی آنقدر به سروش جوان نامه می
نویسد که دعوتش میکنند برود تحریریه و همین سرآغاز همکاریاش با همشهری جوان نوپا
میشود. چیزی زیادی در موردش نمیدانم، جز این که ژورنالیست است و طنز قابل قبولی
دارد و اتفاقات سال 88 تأثیر عجیبی رویش داشته. همشهری جوان هم اوایل، یعنی 3 سال
اول برایم جالب بود، میخریدم و میخواندم، آرشیوی هم از همان زمان دارم، آرشیو
کاملی نیست، اما اغلب شمارهها را دارد. بعد از آن دیگر دوستش نداشتم، چیز هیجان
انگیزِ قابل تأملی برایم نداشت، انگار که یک مطلب را هی تکرار میکرد.
اما برمیگردیم سر وقت «محمدحسین جعفریان» که همین اواخر هم پرونده جمع و جوری به سفارش نهاد کتابخانههای عمومی در موردش کار کرده بودم. به لطف همان پرونده چیزهایی راجعبهش میدانم، اینکه سالهای زیادی در افغانستان بوده، چه مستندهایی ساخته، با رهبر طالبان مصاحبه کرده است و در چه جنگهایی شرکت داشته و البته در همان افغانستان هم مجروح شده و یک پایش را از دست داده و چندتایی خاطرات پراکنده اما بامزه و شنیدنی و صحبتها و دستنوشتههای درست و درمان و قابل تأمل. «جعفریان» بیشتر از آنچه فکر میکردم برایم جذاب بود. خصوصا آن زمانی که راجعبه تغییر جهانبینی و مهاجرت فکریاش صحبت کرد. به هر حال هرکسی در هر مقطعی از زندگیاش باشد، همان حرفها را انگار با صدای بلندتری میشوند، و تجربهها هم جنس دیگران را بُلد میکند. اگر چه که فکر نمیکنم تغییر جهانبینیاش به آن اندازهای بوده باشد که بتوانم به شکل تمام و کمالی با او همذات پنداری کنم، البته او در این مورد حرف زیادی نزد. جعفریان را بیش از هر چیزی تجربیات، مطالعات و فروتنیاش برایم جذاب میکند، لذت میبرم وقتی در پاتوق میگردد و لیستی از کتابهایی که دوست داشته را بهمان معرفی میکند، یا زمان خداحافظی که برمیگردد و با تواضع میگوید که جلسه خیلی خوب و دوستداشتنی بوده و لذت برده. اگر چه که من تمام مدت جلسه داشتم از دست دختر جیغ جیغوی، خود همه چیز دان همشهریخوان منتقد و گاه بیادب حرص میخوردم و از دست آن یکی خانم دیگری که طرفدار سفت و سخت مشایی و احمدینژاد بود و تعصبش اجازه شنیدن حرف بقیه را نمیداد و جلسه فرهنگی و ادبی را به گند سیاستِ لوث و لوس شدهی این سالهای اخیر آلوده کرد، دندان به هم میساییدم. همین چند روز پیش داشتم به کسی میگفتم که خدا را شکر کند که در ایران حمل سلاح خلاف مقررات است و گرنه که من تا الان یک قاتل زنجیرهای بودم و البته دو نفر از مقتولینم، همین دو دختر جیغ جیغوی حاضر در جلسه پاتوق بودند. بعد از جلسه عدهای «پایتخت فراموشی» را از پاتوق خریدند و دادند جعفریان برایشان امضاء کند. تا من برسم، کتاب تمام شد، از یکی امانت میگیرم و همان شب شروع میکنم به خواندنش.
«در پایتخت فراموشی» سفرنامهایست که به ذکر خاطرات جعفریان به افغانستان میپردازد. سفری که در سالروز شهادت احمد شاه مسعود اتفاق می افتد. سفرنامه از دو سه روز قبل از سفر و دلگیری محمدحسین از عوامل دست اندر کار برگزاری بزرگداشت شروع میشود و تا بازگشت دوباره به ایران ادامه مییابد. جالب و خواندنی. با نثری روان و خوش خوان. بگذریم از چند غلط املایی! حین این خاطرات که به گفتهی نویسندهاش زیاد ادیت نشده با اطلاعات قابل ملاحظه ای در مورد افغانستان روبه رو می شویم. چرا که به قول امیرخانی دیدار با جعفریان یعنی پاس کردن چند واحد افغانولوژی. نویسنده آنقدر افغانستان را خوب میشناسد و آنقدر به این سرزمین و مردمش بی شائبه عشق می ورزد که همانند عاشقی که خطوط صورت معشوقش را از بَر است، هنگام عبور از مرز حتی از بالا و ارتفاع چندهزارپایی متوجه گذشتن از مرز ایران و ورود به مرز افغانستان میشود. گاه اطلاعاتی میدهد که باعث حیرت حتی افغانها میشود. مستندی که جعفریان درباره احمد شاه مسعود ساخته، با عنوان «حماسه ناتمام» آنقدر در افغانستان معروف است که بارها به ابراز لطف افغانها به جعفریان به واسطه ساخت این مستند اشاره شده است. با این حال از یک جای کتاب به بعد احساس میکنم نویسنده زیادی دارد از خودش تعریف میکند. بارها و بارها از شهرت «حماسه ناتمام» سخن به میان میآید، از دوستان فراوان، از نوع برخورد افغانها با جعفریان، از حیرت اطرافیان بابت شهرتش در افغانستان و ابراز لطف افغانها و ....!! اگر پیش از دیدار با جعفریان در پاتوق، کتاب را خوانده بودم، شاید به این نتیجه میرسیدم که چقدر نویسنده از خودش تعریف کرده است و اصلا سفرنامه نوشتن چه جای این همه تعریف از خود است و شاید با خودم می گفتم، چه انسان پُزوی متکبری که چقدر منت بر سر مردم و مسئولین این سرزمین دارد. اما دیدار جعفریان و نوع برخوردش مرا به این ذهنیت رساند که جعفریان، آنچه را که روزانه مینوشته در این کتاب آورده بدون جرح و تعدیل، ذوق زدگی هایش را بدون سانسور، خوشحالیش را، ناراحتی و دلگیری و بغضش را و همین صداقت بی سانسور، گاهی باعث سوءتفاهم میشود. با این حال کتاب را دوست داشتم، بعد از «جانستان کابلستان» امیرخانی این دومین کتابیست که راجع به افغانستان میخوانم و بدجوری دلم میخواهد روزی به کابل، مزارشریف قندهار، دره پنجشیر و و زیارت مزار احمدشاه مسعود بروم! این کتابها باعث شد، ته ماندهی نژاد پرستیام ـ که البته بابتش واقعا شرمنده و خجالتزدهام ـ فرو بریزد و تصورم از افغانستان که چیز چندان خوشایندی نبود، کمی سرو سامان بگیرد ...
آن خودکار لعنتی که یهو جوهرش خشک شد، اگر بود، سندش را همان موقع به نام خودم زده بودم
این خنکی دلپذیر صبح پاییزی آدم را سر حال میآورد. شاید بهتر باشد برای شاد زندگی کردن، یا دستِ کم، زندگی کردن، به وضعیتی که دارم کمی پویایی بدهم، به جای اینکه فکر کنم چه وضعی میتوانستم داشته باشم و ندارم، چه آدمهایی میتوانستند در زندگیام باشند و نیستند، چه اتفاقاتی میتوانست بیفتد و نیفتاد. من سخت می گیرم، همین است که دنیا هم بدجوری به من سخت گرفته. شاید بهتر بود کمی آسانتر می گرفتم. همیشه از آدمهایی که از بالا به بقیه نگاه میکنند بدم می آمده و می آید، اعتراف میکنم که امروز کشف کردم که خودم هم گاهی نگاه از بالا به آدمها دارم، گاهی خیلی بی رحمانه آدمها را قضاوت کردم ... نفس لوامه می گوید هر چه به سرم می آید نتیجهی همینهاست شاید. آدمیزاد وقتی در برج و باروی امن زندگیاش نشسته و دیکتهای ننوشته که غلطش مشخص شود، سخت و بی رحمانه دیگران را قضاوت میکند، غافل از اینکه زمان زیادی نمیگذرد که آن برج و بارو فرو می ریزد و ناچار به نوشتن دیکتهاش می کنند که صفر برایش زیاد است ...