برج و باروی امن هم نداریم
این خنکی دلپذیر صبح پاییزی آدم را سر حال میآورد. شاید بهتر باشد برای شاد زندگی کردن، یا دستِ کم، زندگی کردن، به وضعیتی که دارم کمی پویایی بدهم، به جای اینکه فکر کنم چه وضعی میتوانستم داشته باشم و ندارم، چه آدمهایی میتوانستند در زندگیام باشند و نیستند، چه اتفاقاتی میتوانست بیفتد و نیفتاد. من سخت می گیرم، همین است که دنیا هم بدجوری به من سخت گرفته. شاید بهتر بود کمی آسانتر می گرفتم. همیشه از آدمهایی که از بالا به بقیه نگاه میکنند بدم می آمده و می آید، اعتراف میکنم که امروز کشف کردم که خودم هم گاهی نگاه از بالا به آدمها دارم، گاهی خیلی بی رحمانه آدمها را قضاوت کردم ... نفس لوامه می گوید هر چه به سرم می آید نتیجهی همینهاست شاید. آدمیزاد وقتی در برج و باروی امن زندگیاش نشسته و دیکتهای ننوشته که غلطش مشخص شود، سخت و بی رحمانه دیگران را قضاوت میکند، غافل از اینکه زمان زیادی نمیگذرد که آن برج و بارو فرو می ریزد و ناچار به نوشتن دیکتهاش می کنند که صفر برایش زیاد است ...