قبل از طلوع ...

۲ مطلب در اسفند ۱۳۹۱ ثبت شده است

فاطمه دلش برای زمانی که  وبلاگستان در اوج خودش بود تنگ شده، زمان یکه‌تازی وبلاگ‌ها که نه خبری از فیس‌بوک و توییتر بود نه از گودر و پلاس. دورانِ طلاییِ « وبلاگ خوبی داری، به وبلاگ من هم سری بزن» دوران کامنت و بازی‌های وبلاگی. این شده که در آستانه سال نو بازیِ وبلاگیِ «بیایید عیدی بدهیم» را راه انداخته است. در این بازی تعدادی کتاب به عنوان عیدی به دوستانمان معرفی می‌کنیم. اگرچه که یکی از سخت‌ترین کارها برای من معرفی چند کتاب محدود از میان تمام کتاب‌هایی است که به نظرم ارزشمند و مفید هستند، اما برای احیای سنت حسنه‌ی بازی وبلاگی، دست به کار شدم و این شد نتیجه‌اش ...





1ـ فکر می‌کنم در پله‌ی اول بهتر است به جای کتاب، یک نویسنده معرفی کنم، وقتی یک نویسنده تمام کتاب‌هایش دوست‌داشتنی و خوب باشد، نمی‌توانی میان آنها یکی را انتخاب کنی. مثل «ایزابل آلنده» نویسنده شیلیایی که رمان‌هایش شهرت جهانی دارند. آلنده نثر روانی دارد و جزئیات را خوب و به اندازه شرح می‌دهد، رمان‌هایش اغلب تعداد زیادی شخصیت دارد، این شخصیت‌ها به موقع وارد داستان می‌شوند، رسالتشان را انجام می‌دهند و به موقع هم می‌روند! آلنده در ابتدای رمان « همه‌ی روزهای ما» می‌گوید که همه‌ی کتابهایش را در هشت ژانویه شروع کرده و فکر می‌کند اگر روزی غیر از این نوشتن را آغاز کند، یا به سرانجام نمی‌رسد یا چیز خوبی از آب در نمی‌آید. از آلنده رمان‌هایی چون: خانه اشباح، اوالونا، عشق‌ها و سایه‌ها، دختر بخت، همه‌ی روزهای ما، سرزمین خیالی من، پائولینا و ... به چاپ رسیده است. +

 

2ـ «خانمی که شما باشید» نام کتاب شعریست از «حامد عسکری»! همین! بخوانید و لذت ببرید...

 

3ـ «چهل هفته انتظار» از «نرجس‌خاتون آیتی»! دست‌نوشته‌هایی که در زمان بارداری خطاب به کودکش نوشته و به شانزده‌ سالگی‌ِ فرزندش هدیه کرده است. این کتاب را سالهاست می‌خوانم. ساده و روان است و در کلمه کلمه‌اش عشق موج می‌زند، فکر نکنید که این کتاب تنها مخاطبِ زن و خاصه مادر را می‌طلبد، نه، این کتاب برای هر کسی می‌تواند مفید باشد. پیدا کردنش شاید سخت باشد. اما نام آن را در گوشه ذهنتان داشته باشید که اگر جایی به چشمتان خورد، تهیه کنید و از خواندنش لذت ببرید.

 

4ـ سلینجر را همه با «ناطور دشت» می‌شناسند، آنقدر هم شناخته شده هست که احتیاجی به معرفی ندارد. « دختری که می‌شناختم» مجموعه چند داستان کوتاه است از سلینجر که با همان نثر خاص و دوست‌داشتنی مجذوب‌تان می‌کند.

 

5ـ هاوارد زین، مورخ، نویسنده، نمایشنامه‌نویس و استاد علم سیاست دانشگاه بوستون است، او کتابی در باب تاریخ آمریکا نوشته با نام «رویای آمریکایی». این کتاب با ترجمه فاطمه شفیعی سروستانی، از سری کتب  مجموعه مطالعات فرهنگی، به روایت تاریخ آمریکا با دیدی انتقادی و البته منصفانه می‌پردازد. نثر این کتاب ساده و روان است و ظاهرا مدت‌هاست که به عنوان کتاب درسی در دبیرستان‌های آمریکا تدریس می‌شود. «زین» کتاب‌های زیادی نوشته اما پرفروش و معروف‌ترین کتابش، همین رویای آمریکایی‌ست. اگر به تاریخ علاقه‌مندید، این کتاب نظرتان را جلب خواهد کرد.

 

6ـ «جنگ که تمام شد بیدارم کن» نوشته‌ی عباس جهانگیریان. معرفی این کتاب ادای دینی است به حوزه‌ی ادبیات کودک و نوجوان که علاقه‌ی وافری به آن دارم. این کتاب به عشقِ نوجوانی می‌پردازد. روی جلد کتاب نوشته شده رمان نوجوان، اما مطمئن باشید که هر سن و سالی دارید از خواندن آن لذت خواهید برد.

 

اگر بخواهم ادامه دهم، حالا حالا‌ها باید بنویسم، اما می‌دانم که روزهای پایانی اسفند است و همه‌تان کلی کارو بار دارید. پس به همین لیست عیدی اکتفا می‌کنم، پیشاپیش عیدتان هم مبارک ...

به رسم بازی‌های وبلاگی باید چند دوست را به این بازی دعوت کنم؛ مائده، ساما، ساریگل، راحیل، کوثر، لطفا دعوت ما را بپذیرید ...

 

 

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۴ اسفند ۹۱ ، ۱۰:۵۰
مریم




من، نشسته بودم  روی  صندلی که در بالاترین نقطه اتوبوس قرار داشت، کنار پنجره، این صندلیِ مورد علاقه من است. اتوبوس شلوغ بود، خیلی شلوغ، دو دختر نوجوان سوار شدند، در بسته شد و اتوبوس خواست حرکت کند، جیغ و فریاد دخترها بلند شد، گویا  مادرشان پایین جا مانده بود، در باز شد و دخترها پیاده شده‌اند، دختر اولی سریع رفت و دست مادرش را گرفت، کوچکتر بود، دبستانی شاید، دختر دومی با عصبانیت رفت سمت مادر و فریاد کشید، حرفهای بدی زد خطاب به مادرش، همه‌ی اتوبوس شنیدند، نوچ نوچ کردند، مادرِ دختر قیافه مظلومی داشت، یا شاید در آن شرایط مظلوم به نظرم رسید، چشمهایش خیس شد، هیچ نگفت.  

من حس کردم سرم گیچ می‌رود، حس ناتوانی داشتم، توی دلم آشوب شده بود، چشمهای زن از ذهنم خارج نمی‌شد، کم مانده بود بزنم زیر گریه. خودم را گذاشتم جای زن، با خودم فکر کردم اگر جای او بودم، جلوی همه یکی میخواباندم زیر گوش دخترک تا آدم شود، بعد فکر کردم پس تکلیف این همه روانشناسی و تربیتی که خواندی چه می‌شود، راه درستش شاید این نباشد، شخصیت دخترک آن هم در این سن و سال به فنا می‌رفت با این کار.

فکر کردم شاید رهایش میکردم توی خیابان، یک تاکسی می‌گرفتم و برمی‌گشتم خانه و تا مدت‌ها مثل دیوار با دخترک برخورد می‌کردم، نمی‌دانم! دلم آشوب بود از این حرکت، هنوز هم که چند روز گذشته نمی‌توانم ذهنم را رها کنم از این مسئله!

من یاد گرفته‌ام که مادرِ هر کسی، خدای روی زمینش است. آدم، به خدایش توهین نمی‌کند، اخم نمی‌کند، فریاد نمی‌کشد، آن هم توی خیابان، جلوی چشم این همه آدم ...

دو سه روز است که از این ماجرا می‌گذرد و ذهن من دائم دنبال پیدا کردن علت چنین برخوردهایی می‌گردد. چیزهایی که وجود یا عدم وجودشان، منتج به چنین برخوردهایی می‌شود! نظام آموزشی بی‌خاصیت ما! ادبیات کودک و نوجوان ما که پر است از درونمایه‌های تُهی! رسانه‌های بی‌مزه و بی‌دغدغه، نظام تربیتی نادرست و عرفِ گاه دست و پا گیر!!

دیدن چنین صحنه‌ای در جامعه‌ای دین‌مدار، فاجعه است... 



۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۶ اسفند ۹۱ ، ۱۱:۳۷
مریم