من استاد سرگرم کردن بچه ها هستم.برای همین موقعی که خانم کارترز آمد و به من گفت میخواهد یک تُک پا برود خرید و ازم خواهش کرد پسر کوچکش را سرگرم کنم،با کمال میل قبول کردم.مادرش که رفت،پسرک را گذاشتم روی زانوم و شروع کردم به قصه تعریف کردن!
" جورج واشنگتن مرد بزرگی بود."
بعد به پسرک لبخندی زدم و ادامه دادم:
" یک روز پدر جورج..."
پسرک که اسمش کلارس بود پرسید" جورج چی؟ "
" جورج واشنگتن.اون موقع یه پسر بچهی کوچولو بود،درست مثل شما،یه روز باباش..."
کلارس پرسید " بابای کی؟ "
"بابای جورج واشنگتن. همین مرد بزرگی که میخوام قصهشو برات بگم. یه روزی بابای جورج واشنگتن یه تبر کوچیک داد بهش که..."
این بچه ی نازنین باز پرید وسط حرفم که "یه تبر کوچیک داد به کی؟"
هرکسی جای من بود از کوره در میرفت، اما من نرفتم، چون بلدم چطور با بچه ها حرف بزنم.برای همین ادامه دادم"
" جورج واشنگتن."
"کی بهش یه تبر کوچیک داد؟"
"باباش."
"بابای کی؟"
" بابای جورج واشنگتن."
"به کی؟"
"به جورج."
"آهان جورج."
قصه را از همین جایی که پسرک بریده بود ادامه دادم،چون میدیدم خیلی مشتاق است آخرش را بشنود.
"باباش بهش گفت..."
کلارس پرسید"جورج به کی گفت؟"
"نه،باباش به جورج گفت.
"آهان."
"بهش گفت که وقت کار با تبر مراقب باش..."
"کی؟"
"جورج."
"آهان."
"بله،گفت باید وقت کار با تبر مراقب باشی که..."
"تبر کی؟"
"جورج."
"آهان."
"وقت کار با تبر مراقب باش دستت رو نبُری یا یه وقت نیندازیش تو منبع آب یا تو چمن ها ول نکنی. جورج تبر به دست می چرخید و هر چی به دستش میرسید می برید. آخر سر هم رفت سروقت درخت سیبی که مورد علاقه ی باباش بود و زد اون رو هم برید و ..."
"کی برید؟"
"جورج."
"آهان."
"وقتی باباش اومد خونه،تا چشمش افتاد...
"به تبر؟
"نه،به درخت سیب. گفت کی درخت منو بریده؟"
"درخت چی؟"
"درخت سیب بابای جورج. از هر کی میپرسید میگفت نمیدونم کار کیه."
"چی کار کیه؟"
"بریدن درخت."
"آهان."
"وقتی جورج شنید دارن حرفشو میزنن..."
"کیا؟"
"باباش و بقیهی آدمها."
"حرف چی رو می زنن؟"
"حرف درخت رو."
"کدوم درخت؟"
"درخت سیبی که جورج بریده بود."
"جورج؟"
"جورج واشنگتن."
"آهان."
"خلاصه،وقتی جورج شنید دارن حرفشو میزنن..."
"چرا درخت رو برید؟"
"فقط واسه این که تبرشو امتحان کنه."
"تبر مال کی بود؟"
"مال خودش.باباش بهش داده بود."
"به کی؟"
"به جورج واشنگتن!"
"آهان."
"خلاصه جورج رفت جلو،گفت پدر! من نمیتونم دروغ بگم.این..."
"کی نمیتونست دروغ بگه؟"
"جورج واشنگتن دیگه.گفت بابا من نمیتونم دروغ بگم.این درخت..."
"باباش نمیتونست دروغ بگه؟"
"نه!جورج نمیتونست."
"آهان جورج.."
"درخت سیب رو من قطع کردم.من..."
"یعنی باباش."
"نه،نه! یعنی جورج.جورج اینو گفت."
"گفت باباشو بریده؟"
"نه، نه، نه. گفت درخت باباش و بریده."
"درخت جورج رو؟"
" نه، نه. درخت سیب باباش رو!"
"آهان!"
"گفت که..."
"باباش گفت؟"
" نه، نه، نه.جورج گفت.گفت پدر، من نمیتونم دروغ بگم. من با تبر کوچیکم این کار رو کردم. باباش هم گفت پسر عزیزم، من خاضرم هزارتا درختم قطع بشه، ولی تو دروغ نگی."
"جورج گفت؟"
"نه.باباش گفت."
"گفت حاضره هزارتا درخت سیب داشته باشه؟"
" نه، نه! گفت حاضره هزارتا درخت سیبش رو از دست بده ولی...
"گفت حاضره جورج رو...؟"
"نه،گفت حاضره هزارتا درخت سیب رو از دست بده ولی پسرش دروغ نگه."
"آهان!فهمیدم.جورج حاضره باباش دروغ نگه."
من آدم با صبر و حوصله ای هستم و عاشق بچه ها،اما به جان خودم اگر خانم کارترز در آن لحظه ی حساس،برای بردن پسر نابغه اش سر نرسیده بود،نمیدانم چه اتفاقی می افتاد. کلارس همان طور که داشت با مادرش از پله ها میرفت پایین، شنیدم که برایش قصهی پسری را تعریف میکرد که پدری داشت به اسم جورج که یک روز بهش گفت درخت سیبش را قطع کند، بعد هم بهش گفت حاضر است هزارتا دروغ بگوید ولی یک درخت سیب را نبُرد.
قصه های بانمک، مایکل روزن (ترجمه امیرمهدی حقیقت)