قبل از طلوع ...

بی‌ادعاترین نابغه

پنجشنبه, ۱۹ مرداد ۱۳۹۶، ۱۱:۰۱ ق.ظ

بچه بودم، نُه، ده ساله! جمعه‌ها، بالشت‌هایمان را ردیف می‌کردیم جلوی تلوزیون کمدی‌ شکل خانه مادربزرگ و «دوقلوهای افسانه‌ای» می‌دیدیم. قبل یا بعد از برنامه کودک، پخش خبر بود. خبر، از دختری می‌گفت که در المپیاد ریاضی مدال طلا گرفته و توانسته بود تمام سوالات المپیاد جهانی را بدون کم و کاست جواب بدهد. من، بچه‌زرنگ مدرسه‌ و فامیل بودم. رویایم المپیاد و مدرسه تیزهوشان و از این‌جور چیزها بود. از آن پخش خبری به بعد، مریم میرزاخانی برایم غول بود. غول شکستن تمام موانع و رسیدن به قله‌!
من، المپیادی شدم، البته نه ریاضی، المپیاد ادبیات. به سن و سال مریم که رسیده بودم دیگر چندان حال و هوای درس خواندن نداشتم، روزی که در کلاسمان را زدند و اسمم را جزء سه نفر برگزیده المپیاد خواندند، از تعجب دهانم باز مانده بود. انتظارش را نداشتم، اگرچه که «عروض و قافیه» و «آرایه‌های ادبی» و «تاریخ ادبیات» را یک‌جور الهام‌بخشی، بدون خواندن و حفظ کردن، بلد بودم، اما دیگر این رویاها از سرم افتاده بود، تنها کیف و هیجان داستان، یک هفته مدرسه نرفتن و آماده شدن برای المپیاد بود که به سرخوشی گذشت.
از دیروز که خبر مرگ مریم میرزخانی همه را شوکه کرده، به رویا فکر می‌کنم. به رویاهایمان، به آنها که رفتند و رسیدند و به ما که سرمان گرم شد و فراموش کردیم. به مرگ که در نهایت همه را می‌بلعد. به دختر مریم فکر می‌کنم و به حسرتی که بعدها از نبود مادر در دلش می‌نشیند، مادری که از نوابغ و نوادر روزگار است. به چهل‌سالگی فکر می‌کنم و غافلگیری مرگ! به زندگی مریم‌ که آنقدر عریض بود که طول کم‌اش چندان به چشم نیاید.
عکس مریم با آن نگاه پرفروغ و چشم‌های بی‌رنگ گوشه‌ی دسکتاپ است و هر بار که صفحه‌ای را باز و بسته می‌کنم، چند دقیقه‌ای مثل آدم‌های هیپنوتیزم شده، قفل می‌شوم!

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۶/۰۵/۱۹
مریم

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی