بی سر و ته
زمان زیادی است که صفحه پنل وبلاگ باز است و من نمیدانم باید چه بنویسم ولی اصرار هم دارم که حتما چیزی بنویسم. این وضعیت یعنی تو حرفی برای گفتن و منتشر کردن داری، حرفی که دلت می خواهد کسی آن را بخواند، اما سر کلاف را پیدا نمی کنی. آنقدر همه چیز در هم گره خورده که خودت هم نمیدانی کجاست آن سر رشته و از چه می خواهی بنویسی. آن حرف که دلت گفتنش را می خواهد و انتشارش و خوانده شدنش، اغلب نگفته باقی میماند و آنچه نوشته میشود و منتشر و گاه خوانده، چیزیست مابین گفتنیها و نگفتنیها ...
نوشتن، برای کسی که روزگارش را کلمات میسازند حکم هوا دارد. یک وقت نفسش تنگ میشود، میان همه کارهای روزمره، شاید حین خوردن صبحانه، میان خواندن سطور یک کتاب، حین دوش گرفتن یا ... باید خودش را برساند و بنویسد تا بتواند جلوی خفه شدن را بگیرد... اما اگر آنچه نوشته شد همانی باشد که واقعا باید بنویسد حالش خوب می شود، خلسه و خوبیای که مشابهش کم پیدا میشود، کیفیتش نه، نوعش منحصر به فرد است. اما اگر مثل الان اراجیف سرهم کند و آخر هم حرف دلش همان تو بماند و بپوسد، رسوب میشود توی رگ های روحش... و یک روز همه چیز تمام میشود.
راستی یک روز همه چیز برای همه ما تمام میشود، میدانستید؟
یک روز همه چیز تمام میشود، یک روز که زیاد هم دور نیست باید برویم دنبال بقیهاش که قواعدش با اینجا خیلی فرق دارد. کاش امام رضا(ع) آن روزها همراهمان باشد...
عیدتان مبارک