جسد مرد پنجاه ساله را پشت یک پرادو، از رشت تا شیراز آوردهاند، کولر اتومبیل، جسد، راننده و زن ...! زنی که لابد خواسته تا آخرین دقایق، همسفر باشد. ساعت حدود 12 شب است که سیل اتومبیلهایی که رفتهاند به استقبال، از کنار دروازه قرآن رد میشوند. جسد ِ پشت پرادو، پدر است. پدر چهار فرزند که من هرگز ندیدمش و این اواخر بیشتر اسمش را شنیدهام. دخترش را اما دیدهام و میشناسم. دختری که حالا از میان مردها و اتومبیلها، از میان تاریکی وهمآلود ساعت یک نیمه شبِ قبرستان، راه باز میکند و میدود... صدای غریبانه بابا گفتن دخترک هم نمیتواند کاری با بغض نشسته در گلویم که از صبح بیچاهام کرده، بکند. متعجب آدمها را نگاه میکنم، پسری که فریاد میکشد، همسری که روی زمین افتاده، تازه عروسی که با موهای بلوند و پریشان شده جیغ میکشد، زنهایی که با چشمهای اشکبار دستهای خواهر ِ مرد را گرفتهاند. همه آمدهاند تا جسد را تحویل غسالخانه قبرستان بدهند.
این صحنهها آشناست. صحنهی سوگواری و بهت ِ آدمهای عزیز از دست داده برایم آشناست. وقتی که پلههای خانه مادربزرگم را بیرمق پایین میآمدم و فکر میکردم: «حالا چی میشه؟» هفت سالهای بودم که هیچ تصوری از مرگ نداشت. عزیزدردانهای که شبها را سر روی بازوی بابایش میگذاشت و بخاطر ازبَرخواندن شعار هفته ازش هدیه و تشویق میگرفت و هرگز گمان نمیکرد به زودی قرار است دلخوشیِ «بابا» گفتن را برای همیشه از دست بدهد. صحنهها آشناست. صحنهی لباس مشکیهای خاکی شده، چشمهای به خون نشسته، صداهای گرفته...
بغض، هنوز هم مصرانه سرجایش نشسته و خیال باریدن ندارد. با سرعت از میان سنگ قبرها و جوان ناکامها میگذریم تا برسیم به خانهای که قرار نیست دیگر پدر داشته باشد. به همراهم میگویم: «کدام از ما باور میکند روزی روی دست فامیل و آشنا به اینجا بیاید؟» کدام از ما باور میکند، گریزی از این سنگهای سرد و سیاه و این تاریکی وحشتآورد نیست؟
خانه، خانهای که عزیز از دست داده، که روی در یخچالش عکس خوشحال دخترک کنار پدرش، چسبیده، که توی کمدش، لباسهای مردی آویزان است که حالا تن یخکردهاش به هیچ لباسی نیاز ندارد، خانهای که شاهد جیغ و اشک و اندوه است را، میشناسم. ردیف صاحب عزاهای پریشان و بیحال و ناامید، کنار دیوار سفیدی که زیر روشناییاش نقش سر مردی است که روزها، وقت برگشتن از کار سرش را به آنجا تکیه داده، غمگینترین صفیاست که دیدهام.
وقتی بعد از ده روز قدم به خانهمان گذاشتیم، کلاه کاسکت بابا توی کمد بود. لباسهایش روی جالباسی. موتور و ماشینش توی حیاط خانه... خانه ... خانه دیگر خانه نبود، خانه نشد. غم پیچید توی فضایش، حتی روزی که تولد شانزدهسالگیام را جشن گرفتم، غم بود، در تمام سال تحویلهای کنار سفره هفت سین و قاب عکس سیاه و سفید بابا، غم بود، اشک بود! کنار کارنامههای معدل بیستم که امضای کج و معوج و تقلیدی خودم بود و معلم هم راز کلک معصومانهام را میدانست، اشکهای طولانی دخترکی بود که باور نمیکرد ...
میگویم، بگذارید جسد پدرش را ببیند، میگویند: «نه!» طاقت ندارد، حالش بد میشود، امروز دوبار غش کرده. آرامبخش بهش زدهاند. چشمهای مبهوت دخترک، حرفی ندارد. نظری ندارد... میگویم: بگذارید ببیند تا باور کند رفتنش را تا یک عمر چشم انتظار کسی که نیست، نماند!
منِ هفت ساله را نبردند تا ببینمش، چیزی نگفتم، مثل یک بچه خوب و سر به راه به حرف بزرگترهایم گوش کردم، اما ... اما باور نکردم که ... عوضش هر شب خواب دیدم، بابا آمده! خواب دیدم پیر شده و من بزرگ شدم. رویا بافتم که همه چیز یک اشتباه و دروغ بزرگ بوده و قرار است بابا بیاید و مرا ...
دخترک از جایش بلند میشود، می رود سمت مادرش که آن سوی اتاق نشسته و بیتاب است و با صدای گرفته مینالد، جلویش مینشیند، تو چشمهایش زل می زند و میگوید: «نکن مامان!»
من، لازم نبود روبهروی مادرم بنشینم، آنقدر کوچک بودم که توی بغلش به راحتی جا میشدم. آنقدر بزرگ نبودم که معنای دلداری را بفهمم، نمیدانستم چه باید بگویم. نشستم توی بغلش و اشکهایش را پاک کردم و گفتم میگن بابا مُرده، مُرده؟!!
بالاخره این بغض کهنه ترکید... راهش را پیدا کرد...