قبل از طلوع ...

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سی‌سالگی» ثبت شده است


zani tanha


روزهای عجیبی را پشت سر می‌گذارم!

روزهایی که خودم غریق‌م و خودم غریق‌نجات. چه می‌شود کرد. دنیایی شده که اگر خودت غریق نجات خودت نباشی، بقیه نه‌تنها نجاتت نمی‌دهند که سرت را هم با زورِ بیشتری زیر آب می‌برند تا زودتر غرق شوی.
انگار دارم پوست می‌اندازم. یک چیز جدیدی دارد از
من ساخته می‌شود که مقدار زیادی‌ش دست خودم نیست. دیگران، دنیا، عمل، عکس‌العمل و در یک کلام یک جبر خفیفی دارد همه چیز را هدایت می‌کند و من؟! تمام تلاشم را می‌کنم تا وقت رسیدن به ساحل، جراحتم کمتر باشد ...
در این سن و سال دلم همان چیزهایی را می‌خواهد که هر هم‌سن و سال دیگری در شرایط من می‌خواهد. کمی آرامش، مقداری عشق و مهمتر از همه یک خودپنداره‌ و خودشناسی راضی‌کننده و موثر!
نمی‌دانم چرا این روزها به سی‌سالگی‌ام زیاد فکر می‌کنم، باید منتظرش باشم، حدس می‌زنم که سی سالگی هم مثل باقی سالگی‌هاست. مثل بیست سالگی. نوزده سالگی و ... با این تفاوت که دیگر شوخی بردار نیست، نمیشود مثل بیست سالگی سر به سرش گذاشت، نمی شود با بی خیالی از کنارش رد شد، نمیشود تنهایش گذاشت مثل بیست و پنج سالگی، نمی شود هم خیلی دورش گشت، مثل هجده سالگی. سی سالگی یک تنهایِ غری
ب و جدی و در عین حال رئوف و مهربانیست که کنار آمدن با او سخت است.
یک ندای غریبی می‌گوید که وقت زیادی ندارم، که باید راه بیفتم و خودم را از این روزمرگی‌ای که سالهای آخر دهه‌ی سوم زندگی را آلوده کرده، نجات دهم. هنوز آن چیزی نیستم که می‌بایست باشم. از آن نقشه‌ی کامل و بی‌نقص (البته با دید خودم) خیلی فاصله دارم. گاهی هستم و گاهی نیستم.

سی سالگی عجیب من در راه است... باید پذیرفتش. باید دوستش داشت و باید با آن زندگی کرد.


* عنوان از فروغ فرخزاد

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ آذر ۹۱ ، ۱۶:۱۸
مریم