میترسم!
ترس آن حسی است که تا پیش از این ـ یعنی تا همین یکسال قبل ـ هرگز به این گستردگی سراغم نیامده بود. ترس آخرین احساسی بود که مرا از انجام کاری، رفتن به مکانی یا هر فعل دیگری، بازمیداشت. هرگز از تنها ماندن در هیچجایی احساس ترس نداشتم! در تصوراتم از آینده هیچ نکته ترسناکی به چشم نمیخورد. نفرت، خشم، محبت، دلسوزی، همدردی و ... به وفور و عمیق وجود داشتند و ترس، سطحی بود و مادی. به ندرت پایش به مباحث غیر مادی زندگیام باز میشد اما از یک زمانی که چندان هم دور نیست، مچ خودم را در حالی گرفتم که به شکل رقتانگیزی از هر اتفاقی میترسیدم.
وقتی مجبور شدم تنها در شهری غریب توی آپارتمان کوچک با پنجرههای روبه خیابان و بیپرده بمانم، تلوزیون را تا صبح خاموش نکردم و چراغ توی تراس را روشن گذاشتم و هر نیمساعت هراسان از خواب پریدم... چند روز بعدتر وقتی تنها در هتل ماندم، اولین حسی که سراغم آمد ترس بود. هیچ نکته ترسناکی وجود نداشت. همه چیز در کمال آرامش سپری میشد اما من ناخودآگاه میترسیدم.
هر بار که حقوق کاری به حسابم واریز میشود عوض شادی، ترس به سراغم میآید. هرگاه که به آینده و اهدافم فکر میکنم عمیقا دچار ترس میشوم. صف کتابهای خوانده نشده مرا میترساند. دیدن تصادف در خیابان مرا میترساند. وقتی موتورسواری از کنارم میگذرد، میترسم و تا آنجا که بشود با چشم دنبالش میکنم. به کسری نگاه میکنم و میترسم. از شروع کار جدید میترسم، وقتی عکسهای نامتعارف یک مراسم ازدواج را دوستی برایم میفرستد و ابراز خشم و تنفر میکند از فرهنگ رو به زوال، من فقط میترسم. از شروع دوستیهای جدید میترسم. از شمارههای ناشناس میترسم. شب و روز با کابوس از دست دادن نزدیکانم از خواب میپرم و میترسم.
جنس ترسم اما از آنها نیست که جیغ بکشم، یا از جا بپرم و اشکم جاری شود. حتی وقتی عابرپیادهای بیحواس جلوی ماشینم ظاهر میشود، از جا نمیپرم. ترس من فقط با ابروهایم کار دارد، آنها را درهم میکند. آرامش خوابم را گرفته. نیمه شبها بیداری میکشم، صبحها زودتر از خواب میپرم و خوابهای بعدازظهرم سرشار از کابوسهای ترسناک است.
یک موجود منتظر و ترسو در من زندگی میکند که مدام دارد فکر میکند زیر پوست این آرامش چه اتفاقاتی دارند زندگی می کنند که پا به پا میکنند وقتش برسند بپرند بیرون و همه چیز را خراب کنند
ترس آن حسی است که تا پیش از این ـ یعنی تا همین یکسال قبل ـ هرگز به این گستردگی سراغم نیامده بود. ترس آخرین احساسی بود که مرا از انجام کاری، رفتن به مکانی یا هر فعل دیگری، بازمیداشت. هرگز از تنها ماندن در هیچجایی احساس ترس نداشتم! در تصوراتم از آینده هیچ نکته ترسناکی به چشم نمیخورد. نفرت، خشم، محبت، دلسوزی، همدردی و ... به وفور و عمیق وجود داشتند و ترس، سطحی بود و مادی. به ندرت پایش به مباحث غیر مادی زندگیام باز میشد اما از یک زمانی که چندان هم دور نیست، مچ خودم را در حالی گرفتم که به شکل رقتانگیزی از هر اتفاقی میترسیدم.
وقتی مجبور شدم تنها در شهری غریب توی آپارتمان کوچک با پنجرههای روبه خیابان و بیپرده بمانم، تلوزیون را تا صبح خاموش نکردم و چراغ توی تراس را روشن گذاشتم و هر نیمساعت هراسان از خواب پریدم... چند روز بعدتر وقتی تنها در هتل ماندم، اولین حسی که سراغم آمد ترس بود. هیچ نکته ترسناکی وجود نداشت. همه چیز در کمال آرامش سپری میشد اما من ناخودآگاه میترسیدم.
هر بار که حقوق کاری به حسابم واریز میشود عوض شادی، ترس به سراغم میآید. هرگاه که به آینده و اهدافم فکر میکنم عمیقا دچار ترس میشوم. صف کتابهای خوانده نشده مرا میترساند. دیدن تصادف در خیابان مرا میترساند. وقتی موتورسواری از کنارم میگذرد، میترسم و تا آنجا که بشود با چشم دنبالش میکنم. به کسری نگاه میکنم و میترسم. از شروع کار جدید میترسم، وقتی عکسهای نامتعارف یک مراسم ازدواج را دوستی برایم میفرستد و ابراز خشم و تنفر میکند از فرهنگ رو به زوال، من فقط میترسم. از شروع دوستیهای جدید میترسم. از شمارههای ناشناس میترسم. شب و روز با کابوس از دست دادن نزدیکانم از خواب میپرم و میترسم.
جنس ترسم اما از آنها نیست که جیغ بکشم، یا از جا بپرم و اشکم جاری شود. حتی وقتی عابرپیادهای بیحواس جلوی ماشینم ظاهر میشود، از جا نمیپرم. ترس من فقط با ابروهایم کار دارد، آنها را درهم میکند. آرامش خوابم را گرفته. نیمه شبها بیداری میکشم، صبحها زودتر از خواب میپرم و خوابهای بعدازظهرم سرشار از کابوسهای ترسناک است.
یک موجود منتظر و ترسو در من زندگی میکند که مدام دارد فکر میکند زیر پوست این آرامش چه اتفاقاتی دارند زندگی می کنند که پا به پا میکنند وقتش برسند بپرند بیرون و همه چیز را خراب کنند