پیرمرد آمده بود تا وسط خیابان و ایستاده بود روی آن خط سفید، ماشینها تند میرفتند و امان رد شدن نمی دادند، نمیدانستم باید بر اساس سرعت جمعی، گاز دهم یا نیش ترمزی بزنم تا پیرمرد رد شود. یک لحظه بود، تا من بخواهم تصمیم بگیرم، پیرمرد دوید... از وسط خیابان دوید به سمت پیاده رو، تا حالا دویدن یک پیرمرد نحیف را دیدهاید؟ خیلی غمگین است. دویدنش خیلی غمگین بود. با آن هیکل نحیف، موهای سفید، کت و شلوار مندرس و نگاه بیرمق... از جلوی ماشین من با سرعت دوید. دویدنش مظلومانه بود، غمگین بود، سرشار از اضطرار میان آن همه سرعت... سرعتی که پیرمرد باید ازش فرار میکرد در حالی که توانش را هم نداشت. بی اختیار اشکهایم ریخت. آنقدر بیاختیار و بیمقدمه و یک دفعهای که غافلگیر شدم. آنقدر سرندیپیتیوار که دیگر جلویم را نمیدیدم و مجبور شدم کنار بگیرم. نمیدانم در آن قیافه مظلوم و آن دویدن چه بود و چه اتفاقی در من افتاد یا چه خاطرهای زنده شد که ... اشکم قطع نمیشد. آخرهای اسفند بود و مثل همهی آخرهای اسفند دیگر، من آمادهی باریدن بودم. آماده ساعتها باریدن... باریدن و دویدن و فرار کردن و پیرمرد بهانهی خوبی بود ...
حالا هر شب و روز پیرمرد جلوی چشمم است، مثل یک فیلم، صحنه دویدنش تکرار میشود، تکرار میشود و من هی گُر میگیرم.