قبل از طلوع ...

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کسری» ثبت شده است



این را وقتی کسری کوچک بود و از دل‌درد به خودش می‌پیچید توی گوشش می گفتم: «عمه‌جان، بزرگ شدن درد دارد»
حالا که کمی بزرگتر شده و دارد دندان‌هایش جوانه می‌زند و گاهی از درد چانه‌اش را به زمین می‌کوبد یا انگشتهای مرا با اصرارا و سماجت به درون دهانش می‌کشد و تیزی دندان‌های تازه جوانه زده را فرو می کند توی دستهایم، دوباره برایش یادآور می‌شوم. «عمه جان! بزرگ شدن، درد دارد» در واقع این را به خودم می‌گویم! «مریم جان، رشد کردن، درد دارد» دردهایی که گاه آنقدر جانسوزند که جراحتشان تا ابد می‌ماند، اما تو ناچاری از پذیرش و حتی‌تر ناچار از رشد.
این قانون این طبیعت کوفتی‌ست. از آن قانون‌هایی که باید پذیرفتش و جز پذیرش کار دیگر نمی‌توان کرد. زمانی که حالم بهتر باشد و کسری حال و حوصله گوش سپردن به قصه داشته باشد برایش داستان آن کرمی را خواهم گفت که با چه سختی می‌خواست پیله‌اش را بدرد و بیرون بیاید و مردی از سرخیرخواهی و دلسوزی پیله را به جای کرم، زودتر و سریعتر درید، اما کرم هرگز پروانه نشد! چرا که سختی رشد را تجربه نکرد!
 بار بزرگ شدن را نمی‌توان روی دوش دیگری گذاشت.
الان که کلی بار روی دوشم دارم، که از زمین و زمان گله‌مندم، که سختی‌ها هر روز، تصاعدی تعدادشان زیاد می‌شود و هر بار به خودم می‌گویم: «این ضربه نهاییست» که خودم را جسم نیمه‌جانی می‌دانم که از هر طرف تیرِ مشکلی تازه به سمتش روانه می‌شود، نمی‌توانم به پروانه شدن فکر کنم، این روزها تنها به گذراندن فکر می‌کنم... این روزها که می‌گذرند شادم، این روزها به‌درک که می‌گذرند. چه بهتر که بگذرند و دیگر هرگز برنگردند...
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۹۴ ، ۰۱:۴۰
مریم