قبل از طلوع ...

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «روزنوشت» ثبت شده است

مادرم از ماهی فریز شده در بسته‌های وکیوم متنفر است. به همین خاطر شال و کلاه کردیم و راه افتادیم سمت بازار ماهی فروش‌ها که جایی‌ست بسیار بویناک و سرشار از انواع ماهی‌، میگو، یخ‌ و آدم‌هایی با چکمه‌های بلند. کنار بازار ماهی بازار تره‌بار است و سیل آدم‌هایی که مورچه‌وار راه باریک دالان‌طور را بالا و پایین می‌روند تا بادمجان مغازه اول را با بادمجان مغازه سوم مقایسه کنند و قیمت فلفل سبز دستشان بیاید و فندق و زرشک تازه و انار نوبرانه بخرند. بازار ماهی و تره‌بار یک جوری کنار هم قرار گرفته‌اند که متوجه مرزشان نمی‌شوی. ماهی‌ها جلوی پیشخوان مغازه‌ها روی هم چیده شده‌اند و با چشمان معصومشان زل زده‌اند به سقف. و لابد میان آن همه یخ حسابی سردشان است. یخ‌ها آب شده‌اند و از جلوی پیشخوان ماهی فروشی‌ راه باز کرده‌اند و جوی آبی میان مغازه‌های میوه و سبزیجات درست کرده‌اند. از بوی سبزی‌ و پیاز و کدوی لهیده و مانده از روزهای قبل با بوی ماهی و میگو ترکیبی درست شده که دخل حس بویایی آدم را در می‌آورد.

من از ماهی‌های روی پیشخوان سر درنمی‌آورم. شیر، قباد، حلوای بوشهری، آزاد شمال، ماهی کوچکی که وقتی سرخ یا کبابشان کنی چیزی ازشان باقی نخواهد ماند، کنار هم ردیف شده‌اند و مادر بین آنها دنبال بهترینش می‌گردد که تازه باشد. آقای چکمه‌پوش ماهی‌های منتخب مادر را توی نایلون می‌گذارد و ما را به سوی صندوق هدایت می‌کند، آقای پشت صندوق با دست به سمت کارگری که گوشه مغازه مشغول تمیز و قطعه کردن ماهی‌هاست اشاره می‌کند و می‌گوید: «پول می‌گیره، تمیزش می‌کنه براتون» سر آقای تمیزکننده شلوغ است. با دقت و اخم کار می‌کند. ما عجله داریم، مامان می‌گوید برویم، ماهی تمیز کردن که کار مرد نیست، خودم تمیزش می‌کنم.


نایلون‌های حاوی سبزی و میوه و ماهی و مایع ظرفشویی و بیسکویت و ...را از صندوق عقب ماشین برمی‌داریم و تا آسانسور دنبال خودمان می‌کشیم. از وقت ناهار گذشته و  از گرسنگی و تشنگی هلاک شده‌ایم. کسی نای تمیز کردن ماهی‌ها را ندارد، اما تا من ناهار فوری را حاضر کنم مامان مشغول ماهی‌ها می‌شود. از اعتراض‌اش معلوم است کلافه شده. می‌گویم: « بذارید من بیام کمکتون»

ماهی را توی دستم می گیرم و سعی میکنم باله کنار شکمش را جدا کنم، باله با استخوانی سخت به شکم‌اش چسبیده، سر تیز کارد را فرو می‌کنم کنار باله و با فشار به سمت چپ می‌کشم. کارد از کنار باله رها می‌شود و فرو می‌رود توی انگشت وسطی دست چپم. خون جاری می‌شود. مامان هول می‌کند. من سعی می‌کنم به روی خودم نیاورم و به ادامه قطع کردن باله ماهی بپردازم اما نمی‌شود. تلاش نابجایی‌ست.

چسب زخم را روی انگشت حلقه می‌اندازم و به موضوع مقاله‌ای که باید امروز تمامش کنم فکر می‌کنم و ذهنم از میان مقاله شیفت می‌کند روی تحلیل شخصیت یکی از آدم‌های اطرافم و بعد که به این نتیجه می‌رسم تعادل روانی ندارد، ذهنم بدون هیچ حاشیه‌ای می‌پرد روی اینکه کاش دوباره بروم سفر و بعد یاد امام رضا(ع) می‌افتم و ...

شب شده، باید وضو بگیرم، چسب روی انگشت حلقه را باز می‌کنم، با کمال تعجب می‌بینم چسب را اشتباهی انداخته‌ام. خط زخم روی انگشت وسط غمگین و معترض نگاهم می‌کند، قرمز و سوزناک و دردناک! انگشت کناری بدون هیچ خط و خشی تیمار شده. مامان می‌خندد. خیلی می‌خندد. من هم همراهی‌اش می‌کنم. وسط خنده‌ها گریه‌ام می‌گیرد. اینکه جایی را مرهم بگذاری که دردی ندارد، گریه دارد. اینکه عضو زخمی به حال خودش رها شده و حتی شاهد این اشتباه دردناک بوده، گریه دارد. اینکه چندبار در زندگی‌ام اشتباهی درد کشیده‌ام، اشتباهی تیمار کرده‌ام، اشتباه رفته‌ام گریه دارد ...

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ شهریور ۹۴ ، ۰۱:۰۷
مریم